آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

گریه بر هر درد بی خنده ، خطاست !

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ

از بین کتابهایی که سفارش دادم ، کتاب "  تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید "  هم بود . کتاب را به دو دلیل خریدم یکی تبلیغ کتاب توسط دوست های نویسنده و دومی فقط بخاطر اینکه دلم می خواست ، رمان نوجوان ایرانی بیشتر بخوانم . اولش خیال می کردم ، اینهمه تعریف اینجا و آنجایی که راه انداخته اند طبق معمول بیشتر برای دوستی با آقای نویسنده است و مثل همیشه ما ایرانی ها چون دوستمان یک کتابی چاپ کرده عزممان را جزم می کنیم ، که کتاب بفروشد حالا مهم نیست این کتاب خوب است یا نه و صرفا چون دوستمان است پس باید فروش برود و این مهمترین هدف ما ایرانی ها در تبلیغ هایمان است ولی با کمال تعجب دیدم که این کتاب ، کتاب خیلی خیلی جالبی بود .

کلمات و ترکیبات کتاب خیلی نو  است و خیلی زمخت و بی ریخت مثل خیلی از کتاب های دیگر نیست و این برگ برنده ی کتاب است حداقل برای منی که دلم ترکیبات جدید می خواهد این کتاب خیلی خوب بود .

کتاب یک کوچولو تم فلسفی دارد و این هم از جذابیت های کتاب است خب شاید این هم بخاطر فلسفه خواندن جناب نویسنده است .

خب این هم بخش های از کتاب که من دوست داشتم :


::: خورشید هر لحظه از روز ، داستانی برای گفتن دارد ، اما دردناک ترین و سنگین ترین قصه ها را دم غروب تعریف می کند . ماجرای زیباترین روز عالم . چند لحظه بیشتر طول نمی کشد فقط چند دقیقه . اگر طولانی بود کسی طاقت نمی آورد و دل آدم مچاله می شد .

.....

اما خدا مهربان است . خدا هوای دل ما را دارد و نمی گذارد مچاله شود ، همین که شرمنده می شویم و هنوز حتی گریه مان هم نگرفته ، همه ی گناهان ما را می بخشد و همه جا را خنک و سبک می کند و شب را با ماه و ستاره هایش می فرستد تا قلب ها امیدوار و آرام شوند .


::: من یک چیزی درباره ی چشم ها فهمیده ام . اگر به آن ها بگویید فلان چیز را نبین ، حتما می بینید . هیچ وقت با چشم هایتان درباره ندیدن چیزی صحبت  نکنید اگر خواستید چیزی را نبینید بدون اینکه با چشم هایتان صحبت خاصی داشته باشید فقط پلک هایتان را روی هم بگذارید و ببندیشان .


::: پس کی آن اول مهری می آید که در آن همه ی بچه ها وسایل شان نو نو است ؟


::: بغض راه گلویم را بسته بود یاد تو افتادم یاد لبخندها و مهربانی های تو یادم آمد چطور با همین چادر ، فصل ها را برایم عوض کردی هر وقت هوا سرد بود و برف بود و زمستان چادرت را روی سرم می کشیدی و برایم همه جا تابستان می شد . هر وقت آفتاب روی سرم می تابید و توی ایستگاه اتوبوس کله ام داشت می پخت ، سایه چادر تو برایم بهار بود .

مامان جان تو از همه قشنگ تری من را ببخش به امید آنکه با همان چادر خاکم کنند .



تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید | حمید حاجی میرزایی |  نشر چکه



  • گلی