آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

کتاب بخوانیم (:

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ

یک روزهایی توی زندگی هست، که تو را مجبور می کند، یک گوشه بنشینی و خودت را ریز کنی. روزهایی که گذشت را پلان به پلانش را جلوی چشمت بیاوری، و با هر پلانش از خودت بپرسی، چرا آخرش این شد؟

می دانم آخر جوابی برای این سوال کوچک پیدا نمی کنم و برای همین پیدا نکردن می توانم ساعت ها بنشینم یک جا زانوی غم بغل بگیرم و گریه کنم و اشک بریزم، فقط به این دلیل که جوابی برای قانون های زندگی پیدا نکردم. ولی راستش را بخواهید در تمام این روزهای زندگی همیشه ، دور روز تمام گنگ و منگ بودم، در تمام این سالها در چنین روزهایی همیشه ترجیح می دادم راه بروم و فکر کنم. اما جدیدا جور دیگری خودم را آرام می کنم، راه رفتن دیگر آرامم نمی کند، گریه کردن فقط زیر چشمهایم را گود می اندازد. این روزها در چنین موقعیت هایی از خودم می پرسم، اینهمه کتاب خوندی که چی؟ مگه قرار نبود کتاب، راه زندگی رو بهت نشون بده پس کو؟

بعد دقیقا مثل یک داروی شفا بخش یک جمله از یک کتاب یا حتی بخشی از یک کتاب یادم می آید که آرامم می کند. آرامم که کرد، بلند می شوم و دوباره ادامه زندگی ...!



پ ن: توی این چند روز قد ِ تمام این بیست و چند سالگی با آدم های دور و برم بحث سیاسی و عقیدتی و فرهنگی و دینی کردم. با بعضی از این آدمهای مثلا با سواد که صحبت می کنم از خودم می پرسم این آدم با این طرز تفکر و با  این حجم بی سوادی و حماقت چطور تا الان زنده مانده؟

  • گلی