آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

به پسرم

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ق.ظ

ما توی یک نظام اشتباهی آموزشی گیر کردیم یحیی!

اینکه پشت آن میز و صندلی‌های سرد و بی‌روح  نشستیم، و زل زدیم به معلممان تا از جهالت علم نجاتتمان دهد. معلم‌ها هر روز سر یک ساعت مشخص می‌آمدند و درس هایشان را می‌دادند؛ ولی یک چیز یادشان رفته‌بود. یادشان رفته‌بود روند طبیعی زندگی کردن را بهمان یاد بدهند، یادشان رفته‌بود که توی اوج نوجوانی و جوانی‌ یک چیزهایی از درونت سبز می‌شود و تو نمی‌دانی اینها جز کدام قانون فیزیک و شیمی است، که بجای گوش دادن به قانون‌های علمی، گوشه کتابت شعر می‌نویسی و از یاد یک چیزهایی توی دلت قند آب می‌شود.

پانزده سالم که بود. دبیرستانمان این مدلی بود که سه روز اول هفته صبح می‌رفتیم مدرسه و سه روز آخر هفته بعد از ظهر. توی این سه روزهای صبح، وقتی سوز و سرمای پاییز نوک دماغم را سرخ می‌کرد، وقتی نوک دست‌هایم از سرما مور مور می‌شد، وقتی هی بدو بدو می‌کردم که از خیابان رد شوم و برسم آنطرف و بعد راهم را کج کنم سمت دبیرستان ته ته خیابان، خیال می‌کردم شاید همۀ این سرماها از پاییز باشد. ولی نبود یحیی! از سرمای پاییز بود ولی همه‌اش نبود. بخشی از سرما برای آن پسر کاپشن قرمزی بود که از آنطرف خیابان، می‌آمد سمت من. همان پسر کاپشن قرمزی که همیشه به رد شدن از خیابانش نگاه می‌کردم تا می‌رسید به من. هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، سوز و باد پاییزی بیشتر می‌شد؛ آنقدر زیاد که پاهایم می‌لرزید. پسرک وقتی می‌رسید به نزدیکی‌هایم پاهایم آنقدر می‌لرزید که بجای نگاه کردن به صورت پسرک، زل می‌زدم به کفش‌هایم. شاید برای همین است که فقط رنگ کاپشنش را یادم هست. رنگ کاپشنش قرمز بود با یک شلوار جین آبی و یک وقت‌هایی هم شلوار پارچه‌ایی مشکی. موهایش از حد معمول یک پسر دبیرستانی بیشتر بود. و حتی بیشتر از حد معمول یک پسر دبیرستانی موهایش را ژل و کتیرا می‌زد. شاید برای همین ژل و کتیراها بود که موهایش آن‌همه مشکی به نظر می‌رسید، دقیقا مثل پر کلاغ. اما از صورتش هیچ چیز یادم نمی‌آید.

هر روز صبح، دقیقا راس یک ساعت مشخص بدون حتی یک دقیقه کم یا زیاد من می‌رسیدم این طرف خیابان و پسرک آن طرف خیابان. اینکه پسرک داشت خودش را با من تنظیم می‌کرد یا من خودم را با پسرک، را یادم نیست.

سه روز اول هفته خیال نرم پسرک کاپشن‌پوش، روی کلاس‌های ادبیات بیشتر خودش را نشان می‌داد. آنجایی که رستم داشت خنجرش را توی سینه سهراب می‌کرد، انگار خنجرش را توی سینه پسرک کاپشن قرمز فرو می‌کرد که دیگر راس ساعت نیایید، اصلا شاید برای همین بود که از رستم با آنهمه یال و کوپال متنفر بودم!

یا وقت‌هایی که رسیده بودیم به بخش‌های هیجان‌انگیز ادبیات غنایی کتاب. آنهمه شعر عاشقانه را اصلا شاعر انگار رفته باشد و برای پسرک کاپشن قرمز سروده‌باشد.

یحییِ من ! یک‌ روزهایی هست که برای یک چیزهایی هیچ دلیلی علمی پیدا نمی‌کنی. هیچ دلیل علمی و منطقی و عقلی که برای چه باید یک آدم که فقط کاپشنش را دیدی اینقدر برایت مهم باشد.

این خاصیت روزهای نوجوانی و جوانی است یحیی. اینکه دل ببندی به بعضی چیزها که اصلا هیچ دلیل علمی پشتش نباشد. شاید یک روز وقتی داری وبت را مثل هر روز بروز می‌کنی یا عکس جدیدت را برای صفحه اینستاگرامت می‌گذاری خیال صفر و یکی دخترانه از سر انگشت‌هایت بالا رود و همۀ معادلات علمی ذهنت را بهم بریزد. یادت باشد این چیزها هیچ ربطی نه به  حیا دارد و نه هیچ‌چیزی که توی مدرسه یادت داده‌اند.

وقتی به آن روزها رسیدی، نه خجالت بکش و نه هر چیزی که مُد آن روزهاست. کمی و فقط کمی صبر داشته‌باش. درباره روزهایت با کسی حرف بزن، برایش بنویس، گوشه تمام دفترهایت شعرهای قیصر را بنویس، نت‌های گوشیت را پر کن از حرف‌های سر به مهرت، تا طعم گس آن روزها از یادت برود.

بعد یک روز با چشمهای خودت می‌بینی که روزهایت  که خیال می‌کردی انگار به ته رسیده اند، شده‌اند مثل همان روزهای قبل از دخترک و فقط ردی از دخترک توی روزهای مثلا بیست و پنج سالگییت آن‌هم وقتی که داری کتاب‌ها یا دفترهایت را ورق می‌زنی هست و خودت می‌فهمی همۀ این‌ها خاصیت جوانی و نوجوانی بود که توی مدرسه‌های ما تابو بود و هیچ‌کس درباره‌اش حرفی نزد برایمان، که اگر حرف میزدند شاید روزها آنقدرها برایمان تلخ نمی‌شدند.


::: به جناب مجید: صفحه شما هم به‌روز شد(:




  • گلی