دشمنِ عزیز
یکی از فانتزیهای بچگیهایم این بود که توی یک مدرسۀ شبانه روزی درس بخوانم. فکر می کنید دقیقا باید توی ذهن یک دختر ده یا احیانا نه ساله چی بگذرد که همچین آرزوی داشته باشد؟ بله همۀ این فانتزی ها زیر سر جودی آبوت و آن شبانه روزی مجللش بود. وقتی آروزی ۹۹ درصد دخترهای ایرانی شبیه جودی آبوت بودن است باید بهم حق بدهید که من هم توی ده سالگی همچین آرزوی داشته باشم. ولی خب هیچ وقت واقعیت شبیه کتابهای جین وبستر نیست. دقیقا وقتی یک دختر دبیرستانی با کلی آرزو بودم، دبیرستانمان توی خیابان معدل نامی بود که یک شبانه روزی پسرانه وجود داشت، وقتی صبحها آن پسرها را با قیافههای درب و داغون افسرده میدیدم به این نتیجه رسیدم که فانتزی قشنگی نیست که توی شبانه روزی زندگی کنم. چون آخرش میشوم یک آدم افسردۀ درب و داغان بی اعصاب.
حالا یک دختر بیست و اندی ساله ام که باز با خواندن یک کتاب دیگر از جین وبستر، به اسم "دشمن عزیز" وسوسه شدهام، که مثل سالی مک براید، مدیر یک نوانخانه با ۱۱۳ کودک یتیم شوم. میبینید یک وقتهایی نویسندهها آنقدر قلم خوبی دارند که بدترین چیزهای مثل زهر را مانند یک داروی شفابخش به خوردتان میدهد و شما آنقدر آدمهای ناشی هستید که این جام زهر را با کمال میل میخواهید سر بکشید.
بنظرم توی ایران با اینهمه مشکلات اجتماعی درب و داغان نیازمند چند فقره نویسنده خوب مثل جین وبستر هستیم، که هر چیز بد این جامعه را با قلم جادویی خودش کتاب کند. بعد خودتان قشنگ میبینید برای از بین بردن مشکلات نیاز نیست که مثلا فلان وکیل و وزیر دست به کار شود بلکه باید نگاهمان را برای داشتن یک زندگی بهتر تغییر دهیم.
دارم فکر میکنم، چند نویسنده کودک و نوجوان و حتی نویسنده بزرگسال داریم؟ آنقدر نویسنده داریم که برای فقط نام بردن ازشان نیازمند یک دفتر صدبرگ هست به گمان. حالا همۀ داستان هایی که از این نویسنده ها را خواندم را توی ذهنم مجسم می کنم. بنظرتان چند تا شخصیت داستانی ایرانی هست که من دلم میخواست جایشان بودم؟ راستش را بخواهید به جز یک داستان از خانم پیرزاد که من همیشه ستایش کردم، هیچ وقت هیچ وقت دلم نخواسته جای هیچکدام از شخصیتهای داستانهای ایرانی باشم!
می دانم من یک غرب پرست، وطن فروش هستم. ولی راستش را بخواهید باید منطقی فکر کنیم که این جماعت غربی مغزهایی قشنگی دارند برای سرهم کردن داستانهای ناب.
- ۹۵/۰۷/۱۵