میخواستم بگویم
مثل رخت چرکی که
چنگش میزدی
با دستهایت
با آن همه رگِ آبی
روح مکدر ما را
آب بکش بیبی!
حتی اگر همین حالا
با استخوانهای سفید و سبک
با جمجمهای کوچک و
حفرههایی پُر از خاک
خوابیده باشی
میان آن همه قبر.
خیلی چرکم بیبی!
دلم نسیم مطهر آن روزها را میخواهد
که میآمد و
جان همۀ لباس هایی را که شسته بودی
تکان میداد.
دلم میخواهد
یک بار دیگر
با آن دهانی که بوی نعنا میداد
بلند میشدی و
چهار قل را
به روی سیاه همۀ بچههایت فوت میکردی.
بیبی
بیبی
میخواستم
میخواستم بگویم
از وقتی که مردی
هنوز بغض هیچکدام از پسرانت
نترکیده است
نعش دایی را
که از سوسنگرد آوردند،
گفتی مرد باشید و گریه نکنید!
این روسری سفید و بزرگی که زیر قرآن است
هنوز بوی حنای موهای تو را میدهد بیبی،
و من دلم میخواهد
از اینجا
از اینجایی که ایستادم
از کنار طاقچه
برای همهچیز گریه کنم!
نامت را بگذار وسط این شعر | محمدرضا شرفی خبوشان | انتشارات شهرستان ادب
- ۹۶/۰۲/۳۱