اونجایی که کفششو میشکنه و از ریل جدا میشه یاد یه فیلم افتادم اسمش یادم رفت. تو یه مرکزی بچه های بی سرپرست رو برای اهدای عضو بزرگ می کردن بعد اعضای بدنشونو میدادن به بیمارا... جالبش اینجا بود بعد یه مدت اون مرکز تعطیل شد و نسل آخر بچه های تربیت شده رو فرستادن تو جامعه اما اون بچه ها که بزرگ شده بودن همچنان منتظر زمانی بودن که عضوشون رو به بیمارا بدن. با اینکه آزاد بودن اما نمیتونستن به چیز دیگه ای فکر کنن...
پاسخ:
الان این فیلمی که تعریف کردید منو یاد یکی از داستان های کتاب "یوزپلنگانی که با من دویدند" بیژن نجدی انداخت. همون که یه اسب وحشی بود که می خواستن اهلیشون کنند!