کاش حال دلش خوب شود.
امروز از طرف شرکت برای کارشناسی، بخشی از داستانهای نوشته شده باید با یک نویسنده کودک و نوجوان تماس میگرفتم . نویسندهای که من عاشق نوشتههای وبلاگش بودم و هر وقت دلم میگرفت وبش را باز میکردم و قصۀ اسطورههایش را میخواندم، نویسندهای که سردبیر یکی از مجلههای مشهور بود و الان دیگر نیست.
زنگ که زدم، برخلاف انتظارم صدایش شبیه دخترهای ۱۵ ساله بود. توی صدایش غم موج میزد. وقتی خودم را معرفی کردم که از فلان مؤسسه زنگ میزنم، با همان صدای غمدارش گفت: این روزها مدعی نویسندگی و کارشناس ادبی که زیاد است بدهید همانها بنویسند.
خانم نویسنده از بیمهریها ناراحت بود و من بهش حق میدادم در روزهایی که نویسندههای درجه صدم را روی سر حلوا حلوایشان میکنند مطمئنا حق ایشان خانهنشینی نبود.
کارمان را قبول نکرد حتی با اصرارهای زیاد، آخر صحبتم بهش گفتم: دیگر توی هیچ نشریهای نیستید؟ گفت: با خودم عهد کردم که هیچجا نباشم.
این را که گفت: بغضم گرفت. دلم گرفت از اینکه این روزها هیچکس در جای واقعیش نیست. دلم گرفت از نویسندههای زپرتی که خوب تحویلشان میگیرند و هیچ جشنوارهای نیست که به عنوان داور و دبیر دعوت نشوند ولی آنهایی که کاربلدند خانهنشین هستند.
یادم افتاد به دو سه سال پیش، وقتی که خسته بودم از خیلی چیزها، یادم افتاد به خیلی چیزها...
چرا هیچ چیز سرجای خودش نیست یحیی؟
- ۹۶/۰۵/۱۰