آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

نمایشگاه کتاب

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ب.ظ

۱۱:۰۰ رسیدم نمایشگاه

۱۱:۲۸ دیدن احسان رضایی تو جمعیت.

احسان رضایی توی قاب تلویزیون قدبلندتر به‌نظر میاد. 


۱۱:۳۱ هنوز بشری نیومده.


۱۱:۳۵ اون دختری که کنارم نشسته بود و یه بطری بامزهٔ آب تو دستش بود، همراهش اومد و کلی با هم خوش‌ و بش کردند. دوستش هم کنارش نشست. خورشید خانم قایم موشک بازیش گرفته و از شر آفتاب تیزش من اومدم کنار این چادر واستادم ‌ و همچنان منتظرم.



::: پیام بازرگانی یک

نمی‌دونم چرا آدم‌ها چپری نگام می‌کنند، یعنی دامن پوشیدن اینهمه عجیبه؟!


:::پیام بازرگانی دو

نمایشگاه بیشتر جایی برای دورهمی‌های مجازی و دانشجویی و عاشقانه است.


۱۱:۴۵ همچنان منتظرم. اگر شیراز بودم و نرجس و عاطی اینقدر معطلم می‌کردند تا الان فحش بارون شده بودند.


۱۱:۴۶ پسرها اینهمه انرژی رو از کجا میارن؟

کاش همیشه همینقدر پرانرژی باشند و خوش خنده.


۱۱:۴۷ کی نسل قلم‌چی و این آزمون‌ها منقرض میشه؟

۱۱:۴۸ یه دخترهٔ پرانرژی و خوش خنده کنارم نشست. با خنده زنگ زده به همراهش و داره با همون شور و نشاط ازش گله‌گی می‌کنه که چرا نمیای پس؟ چشماش سبزه یه سبز کم‌رنگ. 


۱۲:۰۰ بالاخره رفقای من هم اومدن. پیش به‌سوی کتاب‌گردی


۱۲:۴۵ بشری زحمت نهار ما رو کشیده. نشستیم یه جا و شروع کردیم به خوردن.


۱۳:۰۰ همون‌طور که داریم اسنک می‌خوریم، با صدای یکی به خودم میام که: سلام خانم محمدی.

صدای آقای مهدی صالحی (از کله گنده‌های ویراستاران) است. کلی دعوام کرد که چرا چراغ خاموش میام تهران. 


:::پیام‌ بازرگانی سه

یادتونه یه بار خواب مهدی صالحی رو دیدم که عکس کتاب وریا رو گذاشته بود پروفایلش. 

هیچی دیگه ایشون امروز ترتیب یه مصاحبهٔ تلویزیونی رو برای وریا داد.

بعد هی بگید خواب زن چپه.


۱۳:۱۵ بعد نماز کلی هدیه از بشری و احلام گرفتم. 


:::پیام بازرگانی چهار

دیدن حسن صنوبری نازنین بین جمعیت. چقدر دلم می‌خواست برم سمتش سلام کنم ولی روم نشد.


دیدن رضا امیرخانی. کلاً تحویلش نگرفتیم.


دیدن محسن رضوانی. چه کوچولو و خوشمزه و محجوب بود. احلام گفت: استاد دانشگاه تهرانه و عربی تدریس می‌کنه. سمت ایشون هم نرفتیم فقط از دور ذوقش کردیم.


دیدن میلاد عرفان‌پور. ایشون رو هم تحویل نگرفتیم.


۱۶:۰۰ ورود به نشر آرمای دوست‌داشتنی.

چقدر حس خوب داشت. چقدر نویسنده بودن حس خوبیه.

قشنگ‌ترین حس رو از زهرا خانم و زینب خانم و اون آقا پسری که وریا رو برای دخترهای فامیلشون تهیه کرد، گرفتم. 


هیچ چیز مثل امروز نمی‌تونست حالم رو این مدلی خوب کنه. 


:::پیام بازرگانی پنج

دیدن سید حسین مرکبی. چه خوشمزه و چُست و چابک بود این بشر. 

آخرش هم نشد که کتاب «لبنان زدگی» رو برام امضا کنه.


 دیدن امید مهدی‌نژاد. با ایشون کلی چاق سلامتی کردیم. 


دیدن خانم بهناز عابدی، از مترجم‌های نشر آرما.



::: پیام بازرگانی شش

یه ملت ازم پرسیدند که لباست چه خوشگله کجا خریدیش. 

یکی حتی ازم پرسید: چطوری با این لباس راهت دادن تو؟ 

گفتم مگه چشه؟ گفت: بالاخره گشت ارشاد به همه‌چی گیر میده!!


حالا لباس من چی بود؛ یه دامن سادهٔ نیم‌کلوش و یه کت ساده. حالا کجاش عجیب‌غریب بود رو نفهمیدم.




۲۰:۰۰ 

پیش به‌سوی راه رفتن در باران به وقت اردی‌بهشت.

  • گلی

نظرات (۱۱)

خوشحالم که امیرخانی رو تحویل نگرفتین :))
پاسخ:
((:
آره هی از این غرفه می‌رفتیم به اون غرفه ایشون هم بود ولی انگار نه انگار ((:
قبول نیست ..من عکس لباس می خواهم 😎
ایشاالله هرروز موفق تر از دیروز ...
ایشااالله
دوست نویسنده من 😍
پاسخ:
بابا لباسه همچین هم مالی نبود. نمی‌دونم چرا اینقدر استقبال شد ازش ((: 

ممنون ممنون (:


من یه مهدی‌ صالح‌پور و یه امید مهدی‌نژاد می‌شناسم. مهدی صالحی و مهدی امید‌نژاد نداشتیم. داشتیم؟ :)
.
رفتین نمایشگاه پس.
.
و اینکه اینقدر شرح لباستون رو دادید دارم تصور می‌کنم چی بوده؟
پاسخ:
ای داد من ((: 
مهدی صالحی داریم ولی اون یکی حق با شماست 🙈🙈 
الان دارم به این فکر می‌کنم نکنه با همین اسم صداش زدم اونجا 😐🙈

یعنی قسمت شرح لباس بیشتر از نمایشگاه کتاب بود ((:


من پستتون رو دیر دیدم، خیلی دلم میخواست ببینمتون :( 
پاسخ:
منم دلم می‌خواست حتی بیام دورهمی و شما و آقاگل رو ببینم و نشد. 
ان‌شالله دفعه‌های بعد ببینمتون (:
ای بابا! تو یه روز هرچی چهره فرهنگی بود دیدین که
قسمت ما یدونه مژده لواسانی بود که غرفه بغلی جایی که خرید میکردم نشسته بود
اونم قدش از آنچه در صداوسیما میبینیم کمتر بود
ولی هیشکی نبود دیگه
ای بابا!
*چقدددر غرفه دارهای نشر آرما خوب بودن

پاسخ:
تازه من خیلی‌ها رو اسم نبردم ((:

یعنی همین‌جوری راه می‌رفتیم نویسنده و شاعر می‌دیدیم (:

* شما خوب دیدین عزیزم 🌷
سلام بانوی نویسنده
خوش بحال شما که در هوای نمایشگاه کتاب نفس کشیدین
خیلی دوست داشتم برم اما نشد :(

خب چی میشد ما هم عکس لباستونو میدیدم؟ :(
مثلا در قالب یک پست رمزی ^_^
پاسخ:
سلام سلام (:

ان‌شالله سال‌ بعد همهٔ بچه‌های بیان باهم بریم. 

باور کن لباس خاصی نبود. ولی چشم رفتم شیراز یه عکس سرتاپایی می‌گیرم ببینید. الان همهٔ عکس‌هام نشسته است و مدلش مشخص نیست. البته همین الان می‌گم ممکنه از شدت سادگی تو ذوقتون بخوره 🙈
نه بابا اختیار دارید.
اتفاقا این مدل لباسای کت دامن طور خیلی قشنگن ^_^
منتظرم : ))
پاسخ:
باشه حتماً (:
خیلی به یاد ماندنی و دوست داشتنی بود 19 اردی بهشت 97 ام...
و سیده زهرا دوست داشتنی تر از چیزی که تصور می‌کردم:)
و اینکهههه چیزهایی هست که باید گفت • < بعدها شاید
پاسخ:
۱۹اردی‌بهشت سال ۱۳۹۷  رو باید یه جا ثبت کنیم که همیشه جلوی چشمهامون باشه (:

هی می‌خوام بیام به تو و احلام بگم که چقدر خوب بود و من مثل همیشه سکوت می‌کنم و حرف‌های مهمم رو به زبون نمیارم. چرا آدم نمی‌شم پس؟
منطقت قبول کرده خوب بود، دلت شاید نه :)

امان از حرفای مهمی که زده نمیشه، منظورم حرف تو نیست، موضوع اینه ما زندونی عقلمون شدیم و این بده.

و در آخر به خاطر تأخیرم معذورم، تقصیر تأخیر نابهنگام مترو بود.

پاسخ:
با تأخیر هم دوستت دارم(: 

اون خط اول صحبتت یعنی چی؟ 

خوب که نگاه می‌کنم در تمام طول زندگیم، حرف‌های مهمم رو یا نزدم یا به موقعش نگفتم. 

اولین دلیل نزدنشون شاید ترس باشه. ترس از خیلی چیزها. ترس از اشتباه، ترس از دست دادن، ترس از غرور و کلی ترس‌های دیگه که هی مانع می‌شن!
جمله اولم: گفتم شاید منطقت قبول کرده روزی که با ما گذروندی خوب بود ولی دلت قبول نکرده یا انتظار دیگه ای داشتی که برآورده نشده، ولی خب خودت گفتی که دلایل نگفتنت چیا احتمال داره باشه... :)
.
.
 در آخر مراتب عالی قدردانی و تشکر را به عمل می‌آورم :)
پاسخ:
روزی که باهاتون گذروندم، خوب نبود معرکه بود و منحصربه‌فرد. 

من همون پروانه‌ام که عقل نداره و همهٔ وجودش احساسات هست. احساسم می‌گه روز محشری بود. 

اما چرا نمی‌تونم ازش حرف بزنم، چون روحم خسته است بشری. هنوز جای زخم‌های روحم خوب نشده. من توی مطلب بالا از دو چیز زیاد حرف نزدم. یکی شما، یکی اون دو ساعتی که توی نشر بودم که چقدر حس‌های نابی بودند. اینقدر روحم خسته است که حتی نمی‌تونم بنویسمشون. به اون همه کلمه‌هایی که توی پست ردیف کردم نگاه نکن، اونا رو فقط نوشتم که یادم بره چقدر خسته‌ام. 

هیچی مثل روز نمایشگاه نمی‌تونست حالم رو خوب کنه؛ ولی نمی‌دونم چرا غم‌های آدم‌ها زورشون بیشتر از شادی است و خودشون رو به زور بهت قالب می‌کنند.

امروز یه جا خوندم که می‌گفت: شیرازی‌ها «دل‌‌ به نشاط» اند، یعنی غم توی دلشون ته‌نشین نمی‌شه؛ ولی چرت گفته طرف. غم توی دلشون بیشتر از هر کسی دیگه‌ای ته‌نشین می‌شه ):

+ راستی بشری، اون حرف‌هایی که توی کامنت‌هایی قبلی گفتی می‌خوای بگی ولی بعد، حتماً بهم بگوش. کنجکاو شدم چه حرف‌هاییه (:


+ شاید بشری دلش یه وب می‌خواد که هی باید جای وبلاگ رو پر کنه ها؟😉
اما من میگم یه سادات بانوی پروانه صفت، قطعاً زورش خیلی فراتر از زور غم هاشه. غصه ها همیشه هستند ولی این ماییم که تصمیم می‌گیریم بخوریمش  یا نه، باور کن، اینو کلی انرژی گذاشتم تا بفهممش.

+حرفایی که باید بگم رو به زودی میگم ؛) چون واجب مؤکده...چون هرچی بیشتر جلو میرم بیشتر قاطع میشم که بگم... اگر ت ل گ ر ا م بذاره :/

پاسخ:
بگو بگو (: