این دلمشغولیهای مجازی.
:::صفر
دارم میرم شیراز. شیراز قشنگ و دوستداشتنی و پر از شور و شر خودم.
:::یک
موقع گرفتن کارت پرواز، پسره بر میگرده بهم میگه: میبینی خانم، حتی صفهامون هم مثل خودمون خستهاند. همهٔ گیتهایی که با ما بودند، کارشون تموم شده ولی ما هنوز توی صفیم. کلی از حرفش خندهام میگیره و یه کوچولو به شوخی و خنده میگذره. برمیگردم پشت سرم رو نگاه میکنم همون آقایی که کلی کمکم کرده بهم لبخند میزنه.
آدمهایی هیچ شهری رو اینقدر نمیتونم دوست داشته باشم.
:::دو
نشستم توی سالن انتظار و آتش بدون دود میخونم. عجب رعد و برقی و بارونی گرفته.
آقای کناریم داره با تلفن حرف میزنه و میگه: ببین از شانس من چه قیامتی شده آسمون.
:::سه
دارم با خودم فکر میکنم، اگر این آخرین پروازم باشه چی؟
:::چهار
یاد این شعر حمید مصدق افتادم:
گاه میاندیشم
خبر مرگِ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم...
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب! عاقبت مُرد؟
افسوس
کاشکی میدیدم.
:::پنج
تا حالا فکر کردین اگر یه روز بیهوا مردیم، چه بلایی سر اکانتهای مجازیمون میاد؟
- ۹۷/۰۲/۲۲