آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

بیست‌وچهار ساعت با من (شنبه‌ای که گذشت)

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۵۸ ق.ظ

:::یک

معمولاً برای نماز صبح ساعتم رو می‌ذارم روی ۵. نهایتاً با ضرب‌وزور ۵:۳۰ بلند شدم و نمازم رو خوندم و بعد دوباره خوابیدم تا ۸:۴۵.



:::دو

۸:۴۵ بلند شدم. از اونجایی که مامان رفته سفر. باید ناهار و من درست کنم. خب رفتم توی آشپزخونه و ظرف‌های دیشب رو شستم و خورشت قیمه رو بار گذاشتم.


:::سه

۹:۳۰ از آشپزخونه زدم بیرون. لپ‌تاپ رو روشن کردم و نشستم پای ویرایش. شنبه‌ها کارآموزی ویرایش دارم. جلسۀ امروز ویرایشمون مختص ویرایش داستان هست و باید تمرینش رو حل می‌کردم.


:::چهار

۱۲:۰۰ باز رفتم آشپزخونه و پلو رو بار گذاشتم. نماز خوندم  و باز رفتم سراغ ویرایش. ساعت ۱:۳۰ از پای ویرایش بلند شدم و با ددی و آبجی خانم ناهار خوردیم. ددی جان اولش فرمودند که یعنی چی خورشت قیمه اینقدر آبکی باشه و نمی‌دونم از کدوم کتاب آشپزی این نظریۀ شگرف رو استخراج کردند که خورشت قیمه باید خشک باشه؛ ولی بعدش که طعمش رو چشید گفت خوبه، ولی یادت باشه سری بعد خشک درستش کنی. پدر من وقتی مامانم خونه نیست بهترین غذای دنیا رو هم جلوش بذاری بازم یه گیری بهش می‌ده.


:::پنج

باز خواستم بشینم پای ویرایش که دیدم چشمام زیادی سنگینی می‌کنه. گوشیم رو گذاشتم روی ۲:۴۵ و خوابیدم.


:::شش

از ۲:۴۵ تا ۳:۳۰ باز داشتم ویرایش می‌کردم. بعد از اون تندتند لباس پوشیدم یه اسنپ گرفتم و رفتم کلاس کارآموزی. به ددی گفتم که شب با یکی از دوستام میرم بیرون و دیر میام و نگران نباشه.


:::هفت

از ۴ تا ۶ کارآموزی داشتم. بسی جلسۀ خوبی بود و کلی چیزمیز جدید یادگرفتم.


:::هشت

تا از کلاس زدم بیرون شد ۶:۳۰ دیدم تا ۹:۰۰ کلی وقت هست؛ پس رفتم یه مسجد و نمازم رو خوندم. بعد از نماز کتابی رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. خادم مسجد که دید زیادی شنگولم گفت: خانم، در مسجد رو ۷:۳۰ می‌بندیم. وسایلم رو جمع کردم و سلانه‌سلانه رفتم توی یه پارک نشستم و باز کتابم رو درآوردم و شروع کردم به‌ خوندن. توی پارک با کلی پدیده‌های اجتماعی روبه‌رو شدم که در یه فرصت دیگه تعریف می‌کنم.


:::نه

ساعت ۹ باید می‌رفتم دیدن «میم»؛ چون تا ۹ سرکاره باید تا ۹ صبر می‌کردم؛ ولی ۸:۱۵ دیگه حوصله‌ام سر رفت. وسایلم رو جمع کردم و رفتم سمت محل‌کار میم.

یکم باهم گپ زدیم تا شد ۹ و بعد دوتایی زدیم به دل خیابون‌های شهر.


:::ده

از ۹ تا ۱۱ شب با میم بودم. رفتیم یه جا شام خوردیم و بعد مثل همیشه تا خونۀ ما رو پیاده اومدیم و تا تونستیم توی خیابون جنگولک‌بازی در آوردیم.


:::یازده

تا رسیدم خونه جنازه بودم دیگه. دیدم ددی نیستش. زنگش زدم که آخه آدم باید تا یازده شب بیرون باشه؟ این چه وضعه و مرد خونه تا آفتاب غروب کنه باید خونه باشه و اینها. ددی جان فرمودند: جای هستم دیر میام.

منم رفتم که بخوابم. نیم‌ساعت بعد ددی و حسین، داداشم، اومدن. حسین داد زد زهرا شام گرفتیم نمی‌خوری گفتم نه و خوابیدم.

  • گلی

نظرات (۳)

  • درخت بلوط
  • عزیزم یازده رو اشتباه کردی. شام نطلبیده مراده. هیچچچ وقت به شام نطلبیده نه نگو!
    پاسخ:
    یازده کجاش اشتباهه؟
    باورکن اینقدر خسته بودم که فقط دلم خواب می‌خواست.
    در کل روز خوبی بود ها ...
    پاسخ:
    آره خوب بود؛ ولی خیلی خسته شدم.
  • آقاگل ‌‌
  • خورشت قیمه رو بار گذاشتن و پلو رو بار گذاشتن باحال بود. بار گذاشتن رو الان دیگه فقط ننه میگه. اونم برا مثلاً آبگوشت. یا نهایتاً هرچیزی که فقط بشه با زودپز پختش. :)
    .
    مرد خونه تا آفتاب غروب می‌کنه باید خونه باشه :)))

    پاسخ:
    معمولاً خورشت‌ها رو بار می‌ذارند؛ ولی قبول دارم باید برای پلو یه فعل دیگه استفاده می‌کردم (:


    سال‌ها این جمله رو برای دخترها و زن‌ها شنیدیم گفتم یه بار ما هم برای آقایون به کار ببریم ببینیم چه حالی می‌شن ((: