آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

چند وقت پیش هم یکی از نویسنده‌های معروف بهم زنگ زد و داشتیم دربارۀ یک کتاب صحبت می‌کردیم. این نویسندۀ معروف، نویسندۀ محبوب خواهرم هم هست و کلی بهش ارادت داره. داشتم براش تعریف می‌کردم که فلانی بهم زنگ زده و فلان و بهمان. خواهرم بعد از اینکه کلی ذوق کرد و التماس‌کنان گفت: تو رو خدا اگر یه وقت قرار شد هم رو ببینید بگو منم باهات بیام. در پایان صحبتش گفت: زهرا، واقعاً یعنی اینقدر قبولت داره که این حرف‌ها رو درباره‌ت گفته؟ یعنی واقعاً قحط نویسنده است یا تو مالی هستی و ما بی‌خبر؟

 

 

 

 

  • گلی

نظرات (۳)

  • פـریـر بانو
  • یادمه یک‌بار به مامان گفتم مربی باشگاه خیلی قبولم داره و می‌گه بدنت قدرتمنده و... . مامان برگشت گفت: جدا؟ دیگه ببین بقیه چی بودن که مربی از تو تعریف کرده! خداروشکر، خداروشکر. :| :)))

    قشنگ با خاک کوچه یکسان می‌کنن آدم رو. :))

    فکر کنم واسه همینه که آدم نمی‌تونه عاشقشون نباشه! *_*

    پاسخ:
    می‌بینی تو رو خدا ((:
  • محبوبه شب
  • بابا طبیعی باش

    خانواده همه مون تغریبا همینن :|

    یادآر که ما همیشه با بچه مردم :/ مقایسه میشدیم و میشیم و همچنان قبولمون ندارن و به تواناییامون ایمان نیاوردن و نمیارن 

    مگر

    با تعریف مامان بچه(های) مردم  --__--

    پاسخ:
    هی روزگار...
  • آقاگل ‌‌
  • قضیۀ همون مرغ همسایه است. همیشه مال همسایه غاز بوده. :)))

     

    پاسخ:
    مال همسایۀ ما خیلی غازه‌.

    جالب قضیه اینه خونوادۀ من کتابم رو نخوندن هنوز :|