آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

به پسرم

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ق.ظ

یحیی ِ مادر! دنیا هیچ‌وقت مطابق میل من و تو کاری را انجام نمی‌دهد. اصلا روزگار همیشه انگار با ما سر ِ ناسازگاری دارد.

شاید یک روز خیال کنی که می‌توانی دنیا و قانون‌هایش را تغییر بدهی، مثل مادرت که وقتی یک دختر ۱۳- ۱۴ ساله بود، لباس رزم تنش کرد که به خیال خودش به جنگ دنیا برود، که آدم‌ها و قانون‌های نوشته شدۀ عهد بوقیش را تغییر دهد. مادرت به جنگ دنیا رفت، ولی خسته و کوفته مثل یک جنگجوی شکست خورده از میدان نبرد برگشت.

دنیا به مادرت، به این جنگجوی خسته یاد داد که نمی‌تواند آدم‌ها و رسم و رسومات اشتباه، و آن چیزی که پس ذهن جامعه می‌گذرد را تغییر دهد.

این را یک گوشۀ دفترت بنویس؛ اصلا نه روزی صد صفحه بنویس که: هیچ چیز این دنیا تغییر نمی‌کند، بیهوده تقلا نکن.

بیهوده تقلا نکن را درشت‌تر بنویس که خوب به چشم بیاید، که برایت جا بیفتد، که آویزۀ گوشت شود، که همیشه به یادش بیاوری. که وقتی توی یک گرفتاری افتادی یادت به این جملۀ مادرت بیفتد که زیاد برایت سخت نباشد آن روزها.

می‌فهمی یحیی؟ می‌فهمی که دارم از چی برایت حرف می‌زنم؟ از روزهای نوجوانی دارم برایت می‌گویم از روزهایی که هیچ چیز این دنیا مطابق میل تو نیست. آدم بزرگ‌ها یک چیزهایی می‌گویند که به خیال تو پرت و پلاست، تو برای خودت آرمان و آرزوهایی داری که اصلا شبیه آن چیزی نیست که توی اجتماع می‌بینی. اصلا رنگ و روی شهر آن چیزی نیست که باب میل تو باشد. ولی یحیی باور کن، ما هم همین روزهایی که تو داری درکش می‌کنی خیلی خیلی وقت پیش درکش کردیم و آن روزها را گذراندیم ؛ بدتر از تو هم گذراندیم.

بازی دنیا یک قاعده بیشتر ندارد و آن صبوری توست عزیزم.
قاعدۀ بازی دنیا را یاد بگیر یحییِ مادر. صبور باش و به خدای خودت ایمان داشته باش.
  • گلی

دشمنِ عزیز

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ

یکی از فانتزی‌های بچگی‌هایم این بود که توی یک مدرسۀ شبانه روزی درس بخوانم. فکر می کنید دقیقا باید توی ذهن یک دختر ده یا احیانا نه ساله چی بگذرد که همچین آرزوی داشته باشد؟ بله همۀ این فانتزی ها زیر سر جودی آبوت و  آن شبانه روزی مجللش بود. وقتی آروزی ۹۹ درصد دخترهای ایرانی شبیه جودی آبوت بودن است باید بهم حق بدهید که من هم توی ده سالگی همچین آرزوی داشته باشم. ولی خب هیچ وقت واقعیت شبیه کتاب‌های جین وبستر نیست. دقیقا وقتی یک دختر دبیرستانی با کلی آرزو بودم، دبیرستانمان توی خیابان معدل نامی بود که یک شبانه روزی پسرانه وجود داشت، وقتی صبح‌ها آن پسرها را با قیافه‌های درب و داغون افسرده می‌دیدم به این نتیجه رسیدم که فانتزی قشنگی نیست که توی شبانه روزی زندگی کنم. چون آخرش می‌شوم یک آدم افسردۀ درب و داغان بی اعصاب.

حالا یک دختر بیست و اندی ساله ام که باز با خواندن یک کتاب دیگر از جین وبستر، به اسم "دشمن عزیز" وسوسه شده‌ام، که مثل سالی مک براید، مدیر یک نوانخانه با ۱۱۳ کودک یتیم شوم. می‌بینید یک وقت‌هایی نویسنده‌ها آنقدر قلم خوبی دارند که بدترین چیزهای مثل زهر را مانند یک داروی شفابخش به خوردتان می‌دهد و شما آنقدر آدم‌های ناشی هستید که این جام زهر را با کمال میل می‌خواهید سر بکشید.

بنظرم توی ایران با اینهمه مشکلات اجتماعی درب و داغان نیازمند چند فقره نویسنده خوب مثل جین وبستر هستیم، که هر چیز بد این جامعه را با قلم جادویی خودش کتاب کند. بعد خودتان قشنگ می‌بینید برای از بین بردن مشکلات نیاز نیست که مثلا فلان وکیل و وزیر دست به کار شود بلکه باید نگاهمان را برای داشتن یک زندگی بهتر تغییر دهیم.

دارم فکر می‌کنم، چند نویسنده کودک و نوجوان و حتی نویسنده بزرگسال داریم؟ آنقدر نویسنده داریم که برای فقط نام بردن ازشان نیازمند یک دفتر صدبرگ هست به گمان. حالا همۀ داستان هایی که از این نویسنده ها را خواندم را توی ذهنم مجسم می کنم. بنظرتان چند تا شخصیت داستانی ایرانی هست که من دلم می‌خواست جایشان بودم؟ راستش را بخواهید به جز یک داستان از خانم پیرزاد که من همیشه ستایش کردم، هیچ وقت هیچ وقت دلم نخواسته جای هیچکدام از شخصیت‌های داستان‌های ایرانی باشم!

می دانم من یک غرب پرست، وطن فروش هستم. ولی راستش را بخواهید باید منطقی فکر کنیم که این جماعت غربی مغزهایی قشنگی دارند برای سرهم کردن داستان‌های ناب.


  • گلی

داستان‌ِ جدید (:

جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۰ ب.ظ

شروع یک فصل ِ جدید با یک داستانِ جدید.


  • گلی

و کاش هیچ‌وقت دیر نشود !

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ

دلم می‌خواهد به فاطمه پیامک بدهم، بیا بی‌خیال سیاست و فرهنگ درب و داغان کشورمان شویم، دست پدر و مادر و برادر و خواهرمان را بگیریم برویم، دورترین روستای ممکن، یک غار پیدا کنیم و شروع کنیم به زندگی کردن. شب‌ها دور آتش جمع شویم و از خودمان حرف بزنیم، از روزهایی که بی هم گذشت، از حرف هایی که خیلی وقت است توی دلمان سنگینی می‌کند ولی هیچ‌وقت نشد با عزیزانمان درباره‌شان حرف بزنیم، ولی حالا دور از هر چیز اضافۀ دیگری همۀ آن حرف ها را دوره‌ کنیم. اصلا  بیا با آدمهایی که دوستشان داریم یک دل سیر زندگی کنیم قبل از اینکه خیلی دیر شود.

  • گلی

when marnie was there

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ب.ظ
کتاب خوب که بخوانی، می‌توانی مطمئن باشی که یک پله از بقیه جلوتر هستی، چون یک زندگی را تجربه کردی و نگاهت به دنیا یک پله بالاتر رفته است. تصور کنید هر بار که یک کتاب خوب می‌خوانید از یک پله بالاتر دنیا را می‌توانید ببینید؛ حالا خیال کنید آنقدر کتاب خوب خوانده‌اید که آن بالا بالاهای پله ایستاده‌اید و از آن بالا دنیا را نگاه می‌کنید، چه حال خوبی دارد این حس که دنیا را زیر پاهایت ببینی.
اصلا کتاب خوب خواندن راه و رسم زندگی کردن را بهت یاد می‌دهد. انگار قبل از اینکه یک اتفاق را خودت لمس کنی، از قبل تجربه‌اش کردی و این یعنی تو از خیلی‌هایی که این تجربه را نداشتند، جلوتر هستی. فیلم خوب دیدن، انیمیشن خوب دیدن همین حس و حال را دارد.
" وقتی مارنی آنجا بود"  از آن انیمیشن‌هایی است که بلند شدن بعد از هر دردی، لبخند زدن بعد از هر بغضی را یادت می‌دهد. یادت می‌دهد که با آنای قصه همراه شوی تا از پیله‌هایی تنهایی که دور خودت کشیدی بیرون بیایی.
بدون هیچ حرف اضافۀ دیگری دلم می‌خواهد این انیمیشن را ببینید و دعا کنید یک روزی هم ما بتوانیم از این انیمیشن‌ها با حال و هوای نوجوانان خودمان بسازیم.

از اینجا  این انیمیشن فوق العاده را دانلود کنید




  • گلی

سعدی خوانی

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ

وقتی که صدای الله اکبر یحیی، پسر حاجیه خانم توی فضا پیچید، بی‌بی نشست لب حوض وسط خانه و شروع کرد به وضو گرفتن. وضویش را که ساخت، روبروی آیینه گِردی شکلی که اندازه‌اش، قدِ یک کف دست هم نمی‌شد ایستاد و موهای حنا بسته‌اش را زیر چارقد گل‌گلی تا کرد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و با چشمهای آبی رنگش نگاهم کرد که یعنی من هم همراهش بروم. من هم از خدایم بود که دست‌هایم را توی دست های گرمش بگذارم.

یحیی روی دیوار نیمه کاره امامزاده انگار منتظر ما بود. بی‌بی جواب سلام یحیی را که داد، رفت سمت قبرهای کس و کارش. اول کنار قبر پسرش که فقط ده سالش بود ایستاد. دستش را سه بار روی سنگ قبر زد و بعد زیر لب شروع کرد  به فاتحه خواندن و یا شاید هم سلام و احوالپرسی با پسری که سالهاست،  آن زیر آرام خوابیده. یحیی آرام آمد پشت سر ما و تکیه داد به درخت بلوطی که انگار رسالتش سایه‌زدن روی سر امامزاده است. بی‌بی رفت سمت مادرش و بعد پدرش و بعد راهش را کج کرد سمت درب فلزی امامزاده.

امامزاده ضریح ندارد، فقط یک قبر بزرگ هست که رویش یک پارچه سبز کشیده‌اند. از در که وارد می‌شوی بوی عطر امامزاده می‌پیچد توی سرت؛ نه از این عطرهای پر زرق و برق عطرفروشی های بالای شهر، نه!  یک بوی خاص، یک بویی که فقط از توی امامزاده می‌آید و می‌پیچد توی سرت و بعد .... و بعد مست می‌شوی. بی‌بی دور امامزاده انگار طواف می‌کند بعد سلامی می‌دهد و می‌نشیند زیر پای امامزاده. به نماز می‌ایستد و من می‌روم جایی که یحیی هم ایستاده و دارد با پارچه‌های سبز گره خورده به مشبک‌های در امامزاده ور می‌رود. لابد دارد  پارچۀ سبز حاجت رعنا دختر میرزا را وصل می‌کند به پارچه حاجت پسر مشهدی کبری. پارچه زیارت بلقیس خانم را باز می‌کند که بلقیس خانم آرزو به دل کربلا نماند. یکی از گره‌ها را باز می‌کند و گره یکی دیگر را محکم‌تر می‌کند و من خنده‌ام می‌گیرد از قاطی شدن حاجت‌ها

بی‌بی نمازش را می‌خواند، ما می‌نشینیم به گره باز کردن حاجات. بی‌بی ذکر می‌گوید و ما دور امامزاده می‌چرخیم و می‌چرخیم. یک وقت‌هایی هم می‌نشینیم و پارچه‌های سبز را قد دست هایمان برش میزنیم، می‌بندیم به دستمان که یعنی دلمان می‌خواهد تا ابد به دل امامزاده گره خورده باشد. بی‌بی  سرش را می‌گذارد سمت پای چپ امامزاده و ریز ریز اشک می‌ریزد و تو می‌توانی فقط تکان خوردن شانه هایش را ببینی.

بی‌بی که از امامزاده بیرون آمد، ازش می‌پرسم: چه دعایی داشتی که گریه‌ات گرفت؟ بی‌بی نگاهم می‌کند، یک نگاه مهربان که فقط بی‌بی ها بلد هستند و بس. بعد می‌گوید: آدم با کلی حاجت و دعا می‌آید پیش امامزاده که حاجت بگیرد ولی وقتی می‌نشیند به درد دل، وقتی می نشیند  کنارش و سر صحبت را با او باز می‌کند انگار یادش می‌رود که  برای چی آمده بود زیارت.



::: یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده. آنگه که از این معاملت باز آمد یکی از یاران به طریق انبساط گفت: از این بوستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: بخاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را؛ چون برسیدم بوی گل چنان مستم کرد که دامنم از دست برفت!

 

پ ن: دوباره شروع کنم به سعدی خوانی و در نتیجه سعدی نوشتن (: 

 

  • گلی

به پسرم

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ب.ظ

خسته ام یحیی ! 

قد ِ تمام بی معرفتی های آدم ها !

  • گلی

نفرین زمین

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ب.ظ

هرکسی دردها و نقدهایش را یکجوری فریاد می‌زند، یکی با شعرهایش، یکی با تحصن‌هایش ، یکی با فریاد، یکی با موسیقی، یکی با سکوت اما جلال آل احمد نوشتن را انتخاب کرد.

اسم جلال آل احمد پشت هر کتابی که باشد آدم مطمئن است که قرار است باز  از دردهای اجتماع  حرف بزند البته به سبک و سیاق خود ِ جلال .

آل احمد  در کتاب "  نفرین زمین "  باز از همان دردهای همیشگی حرف زده است .

جلال عزیز  اینبار به تنش لباس معلمی کرده و راهی روستایی دور افتاده شده‌است . یک معلم تیشان‌فیشان بچه شهری که قرار است از زاویه ی  دید خود، مردم روستا را زیر ذره‌بین  قرار دهد.

مردمی که با تکنولوژی بیگانه‌اند و هنوز عقاید عجیب غریب خیلی سالها پیش را دارند. مردمی که گرفتار قانون اراضی و کمبود آب و کلی بیچارگی دیگری هستند. معلم روستا که باشی باید برای مردم هم ریش‌سفیدی کنی هم بنا شوی و حمام و غسالخانه بسازی و هم به وقتش باغبان شوی و کلی کارهای ریز و درشتی که به عقل جن هم نمی‌رسد. نفرین زمین حکایت همچین معلمی است.

" نفرین زمین "  را که بخوانید اولین چیزی که به ذهنتان خطور می‌کند این است که رضا امیرخانی در من او، کارکترهای داستانیش را از این کتاب وام گرفته است ( رک و راست‌تر اگر بگویم می‌شود کپی کرده) یکی  هفت کور و دیگری  درویش مصطفی!

درویش مصطفی دقیقا همان درویش علی  توی کتاب نفرین زمین است با همان عقاید با همان دیالوگ‌ها و با همان شمایل. اصلا انگار بعد از فوت بی‌بی قصه، آنقدر اوضاع روستا شیر تو شیر می‌شود که درویش علی شال و کلاه می‌کند، قید روستا را می‌زند  و مثل خیلی از جوان‌های آن روزهای روستا دلش شهرنشینی می‌خواهد، پس چه جایی بهتر از کتاب من ِ او  ی رضای امیرخانی. ولی  برای اینکه اگر کسی از  روستا  پی اش آمد پیداش نکند اسمش را گذاشته ‌باشد درویش مصطفی.

حالا درست است شش کور نفرین زمین فقط اسمی  ازشان برده شده و مثل هفت کور رضا امیرخانی شخصیت پردازی نشده ولی خب نویسنده اگر باهوش باشد هر اشاره ی کوچکی می تواند برایش  یک سرنخ بزرگ باشد .

و دومین چیزی که بعد خواندن کتاب دستگیرتان می شود این است که دردهای اجتماعی از بین نمی‌روند فقط از دوره‌ای به دورۀ دیگر منتقل می‌شود!

بخش های جالب و خواندنی کتاب :

::: می‌دانی درویش، مشغله کار کله ست . کار کله‌هایی که  باد دارد. اما حالا  دیگر اینجور کله‌ها به درد نمی‌خورد قرار است کله‌ها را از باد خالی کنیم. قرار است بشویم گدای واقعیت. گدای رفاه. گدای پایین‌تنه. گدای نانی که ازمان دزدیده‌اند. حالا شده‌ایم مرغ‌های قدقد کننده بخاطر یک تخم.

 

::: توی بهشت هم اگر بی‌رضایت خودت بروی، برایت بدل می‌شود به جهنم .

::: درویشت گمان می‌کند که تا وقتی آدم انتظار چیزی را دارد یا وقتی کسی به انتظار آدم نشسته آدم تنها نمی‌ماند، اگر هم بماند، تنهاییش عین یک تب تند است و زود گذر.

::: می‌دانی که نهال هر چیزی را از روی زمین بر می‌دارند  و توی کتاب‌ها نشا می‌کنند.

 

 

  • گلی

Piano Forest (The Perfect World of Kai)

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۲۸ ب.ظ

یکی از بهترین انیمیشن‌های که تا الان دیدم. بنظرم سعی کنید بین حجم‌های اینترنتی‌تون برایش یک جای مناسب خالی کنید. و اینکه  با افتخار اعلام می‌کنم عاشقِ این پسره "کای " شدم. داشتم فکر می‌کردم چقدر خوب می‌شد به فرزند خواندگی قبولش کنم یا حتی از همین الان دعا کنم، یحیی شبیه این پسره شود !

از اینجا می‌تونید دانلودش کنید(کلیک کنید)



  • گلی

به پسرم

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ق.ظ

ما توی یک نظام اشتباهی آموزشی گیر کردیم یحیی!

اینکه پشت آن میز و صندلی‌های سرد و بی‌روح  نشستیم، و زل زدیم به معلممان تا از جهالت علم نجاتتمان دهد. معلم‌ها هر روز سر یک ساعت مشخص می‌آمدند و درس هایشان را می‌دادند؛ ولی یک چیز یادشان رفته‌بود. یادشان رفته‌بود روند طبیعی زندگی کردن را بهمان یاد بدهند، یادشان رفته‌بود که توی اوج نوجوانی و جوانی‌ یک چیزهایی از درونت سبز می‌شود و تو نمی‌دانی اینها جز کدام قانون فیزیک و شیمی است، که بجای گوش دادن به قانون‌های علمی، گوشه کتابت شعر می‌نویسی و از یاد یک چیزهایی توی دلت قند آب می‌شود.

پانزده سالم که بود. دبیرستانمان این مدلی بود که سه روز اول هفته صبح می‌رفتیم مدرسه و سه روز آخر هفته بعد از ظهر. توی این سه روزهای صبح، وقتی سوز و سرمای پاییز نوک دماغم را سرخ می‌کرد، وقتی نوک دست‌هایم از سرما مور مور می‌شد، وقتی هی بدو بدو می‌کردم که از خیابان رد شوم و برسم آنطرف و بعد راهم را کج کنم سمت دبیرستان ته ته خیابان، خیال می‌کردم شاید همۀ این سرماها از پاییز باشد. ولی نبود یحیی! از سرمای پاییز بود ولی همه‌اش نبود. بخشی از سرما برای آن پسر کاپشن قرمزی بود که از آنطرف خیابان، می‌آمد سمت من. همان پسر کاپشن قرمزی که همیشه به رد شدن از خیابانش نگاه می‌کردم تا می‌رسید به من. هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، سوز و باد پاییزی بیشتر می‌شد؛ آنقدر زیاد که پاهایم می‌لرزید. پسرک وقتی می‌رسید به نزدیکی‌هایم پاهایم آنقدر می‌لرزید که بجای نگاه کردن به صورت پسرک، زل می‌زدم به کفش‌هایم. شاید برای همین است که فقط رنگ کاپشنش را یادم هست. رنگ کاپشنش قرمز بود با یک شلوار جین آبی و یک وقت‌هایی هم شلوار پارچه‌ایی مشکی. موهایش از حد معمول یک پسر دبیرستانی بیشتر بود. و حتی بیشتر از حد معمول یک پسر دبیرستانی موهایش را ژل و کتیرا می‌زد. شاید برای همین ژل و کتیراها بود که موهایش آن‌همه مشکی به نظر می‌رسید، دقیقا مثل پر کلاغ. اما از صورتش هیچ چیز یادم نمی‌آید.

هر روز صبح، دقیقا راس یک ساعت مشخص بدون حتی یک دقیقه کم یا زیاد من می‌رسیدم این طرف خیابان و پسرک آن طرف خیابان. اینکه پسرک داشت خودش را با من تنظیم می‌کرد یا من خودم را با پسرک، را یادم نیست.

سه روز اول هفته خیال نرم پسرک کاپشن‌پوش، روی کلاس‌های ادبیات بیشتر خودش را نشان می‌داد. آنجایی که رستم داشت خنجرش را توی سینه سهراب می‌کرد، انگار خنجرش را توی سینه پسرک کاپشن قرمز فرو می‌کرد که دیگر راس ساعت نیایید، اصلا شاید برای همین بود که از رستم با آنهمه یال و کوپال متنفر بودم!

یا وقت‌هایی که رسیده بودیم به بخش‌های هیجان‌انگیز ادبیات غنایی کتاب. آنهمه شعر عاشقانه را اصلا شاعر انگار رفته باشد و برای پسرک کاپشن قرمز سروده‌باشد.

یحییِ من ! یک‌ روزهایی هست که برای یک چیزهایی هیچ دلیلی علمی پیدا نمی‌کنی. هیچ دلیل علمی و منطقی و عقلی که برای چه باید یک آدم که فقط کاپشنش را دیدی اینقدر برایت مهم باشد.

این خاصیت روزهای نوجوانی و جوانی است یحیی. اینکه دل ببندی به بعضی چیزها که اصلا هیچ دلیل علمی پشتش نباشد. شاید یک روز وقتی داری وبت را مثل هر روز بروز می‌کنی یا عکس جدیدت را برای صفحه اینستاگرامت می‌گذاری خیال صفر و یکی دخترانه از سر انگشت‌هایت بالا رود و همۀ معادلات علمی ذهنت را بهم بریزد. یادت باشد این چیزها هیچ ربطی نه به  حیا دارد و نه هیچ‌چیزی که توی مدرسه یادت داده‌اند.

وقتی به آن روزها رسیدی، نه خجالت بکش و نه هر چیزی که مُد آن روزهاست. کمی و فقط کمی صبر داشته‌باش. درباره روزهایت با کسی حرف بزن، برایش بنویس، گوشه تمام دفترهایت شعرهای قیصر را بنویس، نت‌های گوشیت را پر کن از حرف‌های سر به مهرت، تا طعم گس آن روزها از یادت برود.

بعد یک روز با چشمهای خودت می‌بینی که روزهایت  که خیال می‌کردی انگار به ته رسیده اند، شده‌اند مثل همان روزهای قبل از دخترک و فقط ردی از دخترک توی روزهای مثلا بیست و پنج سالگییت آن‌هم وقتی که داری کتاب‌ها یا دفترهایت را ورق می‌زنی هست و خودت می‌فهمی همۀ این‌ها خاصیت جوانی و نوجوانی بود که توی مدرسه‌های ما تابو بود و هیچ‌کس درباره‌اش حرفی نزد برایمان، که اگر حرف میزدند شاید روزها آنقدرها برایمان تلخ نمی‌شدند.


::: به جناب مجید: صفحه شما هم به‌روز شد(:




  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۴۶
  • گلی