آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۲۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خدا خانه دارد (:

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

دایی خدابیامرزم همیشه می گفت : اگه خدا بهمون یه عمر طولانی بده همه چیزی رو با همین دو چشم می بینیم .

دایی راست می گفت هر چقدر از خدا عمر گرفتم ، خیلی چیزها دیدم که بعضی هایشان عجیب غم انگیز بود  . اینکه توی این زمانه هر چقدر بی چیز تر باشی ، قدر و منزلتت بیشتر است .  اینکه آدم ها آن چیزی نیستند که نشان می دهند . آدم ها حتی آن چیزی نیستند که بقیه می گویند ، آدم ها چیزی هستند که بقیه نمی گویند .

شما هر روز کلی آدم می بینید که زندگی بعضی هایشان برایتان حسرت است ، توی ذهنتان عجیب دست نیافتنی هستند ولی همین آدم ها برعکس هیچ چیز نیستند . چرا ؟ چون این آدمها انگار گره خوردند به یک رانت که دلشان می خواهد دیده شوند و چقدر خوب هم دیده شدند ، بسکه هی پول مفت بیت مال (که البته بیت الحال برایش کلمه ی  قشنگتری است ) را صرفشان کردند و انقدر پول صرف آدم های بی چیز شد که آنقدر بزرگ شدند که چشم هممان را گرفت و برعکس یکسری آدم نجیب و سر به زیر بودند که آن طوری که باید دیده نشدند چرا ؟ چون اجیر پول و رانت و رفیق بازی نبودند .  آرام آمدند ، نجیب رسالتشان را انجام دادند  و متین کفش هایشان در آوردند و از ذهن خیلی هایمان رفتند .

خانم مرشدزاده از آن آدم های دسته دوم هستند .  همان قدر نجیب و همان قدر متین . از آدم های نجیب چه انتظاری دارید ؟همان قدر که  کلماتشان و کارهایشان نجیب هستند ، خودشان هم نجیب هستند و  خودشان را توی چشم بقیه نمی کنند که دیده شوند .

اصلا مگر می شود کتاب "خدا خانه دارد " و " به پسرم " را خواند و به نویسنده ش ایمان نیاورد .

چند تا نویسنده می شناسید که کلماتش ادا و اطوار نباشد ، چند تا نویسنده می شناسید که صاحب این کلمات باشد و خودش هم قد کلماتش نجیب باشند و متین .

برعکسش را زیاد دیدم اینکه نویسنده هایی دیدم که هیچی نیستند ولی تا دلتان بخواهد ،  برایش بلند شدند چون وصل بودند به فلانی ها و بهمانی ها .

اصلا خودتان  برشی از کتاب "خدا خانه دارد " را بخوانید و قضاوت کنید .



  • گلی

سیمین جان

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ

روح خانم سیمین دانشور قرین رحمت . این نویسنده ی نازنین یک جای کتاب سووشون می گوید :


  آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره کند . باید بتواند چیزی را تغییر بدهد . حالا که کاری نمانده بکنم ، پس عشق می ورزم .



پ ن : کتاب سووشون را که می خوانم ، به خودم نهیب می زنم که حیف آنهمه وقتی که صرف ادبیات خارجکی ها کردم. اصلا شان نزول ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم ، همین حکایت کتاب خارجکی ها و کتاب سووشون هست !


سووشون | سیمین دانشور | انتشارات خوارزمی

  • گلی

سووشون

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ق.ظ
دوست داشتن دل آدم را روشن می کند . اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند . اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده ی دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی . دل آدم عین یک باغچه ی پر از غنچه است . اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند ، اگر نفرت ورزیدی غنچه های پلاسیده می شوند . آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست ، برای زشتی و بی شرفی و بی انصافی است . *


پ ن : یه سری چیزهایی بدیهی توی زندگی هست ، مثل همین متن بالا ، که مدام باید با خودت تکرارش کنی ، و  هربار با خودت تکرارش کردی ، هنوز می تونی چیزهایی نو و بکری از تویش پیدا کنی !





* سووشون | سیمین دانشور | انتشارات خوارزمی
  • گلی

اعصاب نمی زارن برا آدم که :دی

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ

یک کوره های آدم سوزی بود ، که جنگ جهانی دوم کلی یهودی را تویش ریختند و سوزاندند . کاش دو سه فقره اش را هیتلر جان می فرستاد ایران ، تا بعضی از آدم ها *را تویش می انداختیم تا جزغاله شوند و اگر خدا بخواهد نسلشان منقرض می شد بسکه بعضی ها احمق هستند و لج درآر .




* :  این آدم ها استعاره از قشر خاصی از ایرانی ها است  ولی چون امریکایی ها اینجا رفت و امد دارند از اسم بردن این قشر خاص معذوریم ، خودتون این بعضی ها را حدس بزنید دیگه !

  • گلی

جمعه هفته پیش ، رفته بودیم بابا کوهی . وقتی قله های موفقیت را با کلی مشقت طی کردیم و بساط صبحانه مان را پهن ، یک دخترک که بغل دست ما نشسته بود و  همان طوری که دود قلیانش را هی توی حلق و دل و روده ما می کرد به نمی دانم کی رو کرد و گفت : پرچم دهه هفتادی ها بالاست ها !

به دوستم اشاره کردم و گفتم ولی ما دهه شصتی ها  آنقدر خسته و رنجور شدیم ، که خیلی وقت است بی خیال پرچم و درفش شدیم و فقط منتظر یک جای آرام و ساکت هستیم که بی دغدغه سرمان را بگذاریم و بمیریم !




  • گلی

هفت روایت خصوصی

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۶ ب.ظ

بالاخره کتاب هایم از تهران رسید ، با کلی تاخیر و معطلی و چشم انتطاری ولی خوبیش این بود که بالاخره رسید .

بیشترشان رمان های نوجوان هست ولی وقتی خواستم کتاب ها را سفارش بدهم گفتم برای خالی نبودن عریضه چند کتاب بزرگسال هم سفارش بدهم . یکی از آن کتاب ها ی بزرگسال " هفت روایت خصوصی " بود . اولین بار اسم کتاب را از محمد حسین جعفریان شنیدم سال ۹۲ به گمانم ، وقتی آمده بود شیراز .  یکهو وسط حرف هایش گفت :بزارید یکم تبلیغ خواهرمو هم کنم ، حبیبه واسه این کتاب خیلی زحمت کشیده ، حتما بگیرید و بخونید کتاب هفت روایت خصوصیش رو .

وقتی کتاب ها را خوب بالا و پایین کردم تصمیم گرفتم اول کتاب حبیبه جعفریان را بخوانم ، راستش اصلا فکر نمی کردم کتاب اینقدر فسقلی باشد تصورم از کتاب یک کتاب حجیم بود .

مرد دوست داشتنی ٍ من راست می گفت : حبیبه مشخص است برای کتاب خیلی زحمت کشیده ، خیلی خیلی زحمت . این کتاب را که می خوانم می گویم در حقش اجحاف شده که برایش رسانه ها زیاد تبلیغ نکردند و چرا حزب الههی ها طبق معمول برای کتابی  به این بکری خفه خون گرفتند ؟ و برای کتابهای سخیف مذهبی هی کنگره و متینگ و کوفت و زهرمار گرفتند .

یادم نمی آید آخرین بار با کدام کتاب گریه کردم ؟ ولی با روایت صدرالدین پسر ارشد امام موسی صدر گریه کردم ، خیلی خوب بود آنجاهایی که مدام می گفت اگر الان بیایی با تو دعوایم می شود ولی بعد که انگار بخواهد از دل پدر در بیاورد شروع می کرد به خوبی های پدر گفتن ولی باز چند خط بعد می گفت : تو برای من کم گذاشتی اگر الان بیایی با تو دعوایم می شود .
اینها را یک مرد پنجاه ساله برای پدرش می گوید ، این چیزها واقعا اشک مرا در آورد  مثلا یک جایش می گوید :


اصلا الان چه شکلی شده ای ؟ قدت چقدر آب رفته است ؟ چشمهایت چقدر کمتر می درخشند ؟ و آیا هنوز همان قدر سبزند ؟ سبز بودند ؟ یا خاکستری ؟ تو با آن صورت عجیب ، الان به یک پیرمرد ۸۲ ساله عجیب تبدیل شده ای که از در می آیی و من پسری که ۵۰ را رد کرده ام و پیرمردی شده ام برای خودم ، توی بغلت خودم را جا می کنم . چانه ام را به شانه ات فشار می دهم و می پرسم چرا اینقدر کم بودی ؟ چرا من آنی نیستم که باید باشم ؟ چرا تو آنقدر در آن ناکجا آباد ماندی که من هم برای خودم پیرمردی شدم ... در حالیکه می شد که نمانی ؟ در حالیکه من "باید" می توانستم کاری برایت بکنم و نکردم !


::: هفت روایت خصوصی ( برش هایی از زندگی امام موسی صدر ) | حبیبه جعفریان | انتشارات سپیده باوران

  • گلی

حضرت خدا

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۴ ب.ظ

سلام حضرت خدا !

دیوانه برایش فرق ندارد ساعت چند باشد،باران که بگیرد بغلت میکند رأس ساعت هرچند . مثل آن سال کنار آن مغازه.. بعدها تو شدی "خدای بزرگ"،رفتی زیر چتر قایم شدی . من هنوز همان دیوانه ام حضرت خدا .... فقط کمی لک لک شده ام ، پی باران میگردم ، باران را که پیدا کردم می آیی باز بغلت کنم رأس ساعت هرچند؟


خسته



  • گلی

نیازمندیم

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ

نیازمندیم به یک همراه ، ترجیحا خانم ، ساکن شیراز ، دارای روابط عمومی بالا ، خوش صحبت ، اهل فیلم ، اهل پیاده روی عصرانه به وقت پاییز  -  برای دیدن فیلم های انجمن فیلم علوم پزشکی شیراز



+ این چند روز خودمان را خفه کردیم با این آهنگ (کلیک کنید )

  • گلی

از قدیم گفتن : آرزو بر جوانان عیب نیست !

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ
چند روزی هم هست یک فکری عجیب توی ذهنم بالا و پایین می شود ، اینکه کاش یک جمع دوستانه ی فابریک بودیم تا ایده هایمان  را دسته جمعی تبدیل به نوشتن کنیم .
مثلا کاش یک دفتر کار نقلی  داشتیم ، بعد هر روز مثل یک کارمند وظیفه شناس سر ساعت حاضر می شدیم ( صرفا برای اینکه سفت و سخت در بندش باشیم ) و با یکدیگر  روی طرح های داستانیمان کار کنیم . بعد خودمان کم کم با پیشرفت کردنمان ، یک انتشاراتی می زدیم تا اینقدر قر و فر های انتشاراتی ها را نبینم ، مثل همین سید مهدی شجاعی که چون خودش انتشاراتی دارد هر خزعبلاتی را توی حلق مردم می کند و کسی هم بهش نمی گوید بالای چشمت ابروست .
خلاصه اینکه خیال پردازی های ما تا آنجا پیش رفت که تا به الان صد تا کار کودک و نوجوان دادیم بیرون و هزار و یک طرح در دست آماده داریم ، کلی قراداد هم با این موسسات فرهنگی آموزشی بسته ایم ، که بخاطر شلوغ بودن سرمان ، هرکدامشان حداقل یکسال توی نوبت هستند و تعداد  دوست های فابریک نویسنده تا الان چهل و چهار تا شده  و آن دفتر کوچک اولیه شده یک موسسه ی پنج طبقه !

ولی چون هیچ کس را پیدا نکردم تا این ایده های ناب را باهاش تقسیم کنم ، ایده ام را از بیخ و بن نابودش کردم .
خب بالاخره ذهن خیال پرداز همین مشکلات را هم دارد (:
  • گلی

(:

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

در شلختگی ما همین بس .... البته این روزهای خوبش هست ، روزهای پیچیده تر از این را هم داشتیم (:




شلختگی

  • گلی