آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیشنهاد آخر هفته

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ب.ظ

داستان بعدی که قرار است بنویسم درباره مسالۀ کم آبی است. خب توی این مدت دنبال هر چیزی که مربوط به آب (کتاب، انیمیشن، فیلم ) باشد بودم. تا رسیدم به انیمیشن فوقِ  جذاب RANGO. خلاصه شما را به دیدن این انیمیشن جذاب دعوت می کنم. لطفا با دوبله ایرانی ببینید.


  • گلی

به پسرم!

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۲ ب.ظ

یحیی پسرم! در زندگی برنامه ریزی داشته باش. مادرت از بی برنامگی مُرد! 

  • گلی

خرده جنایت های خانوادگی

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ

دیالوگ های من و پدرم: 

من: ددی ، قراره از دانشگاه به مدت چهارده روز بریم اردوی جهادی، میشه من برم؟ 

پدر خانواده: نه ! آدم ِ عاقل چهارده روز گاوش رو نمی ذاره تنها بیرون باشه، چه برسه به دخترش! لازم نکرده بری اردوی جهادی! 

من: :| 




پ ن: اصلا موندم پدرها اینهمه مثال های ریز زندگی چطوری  به ذهنشون می رسه :|

  • گلی

بهانه های کوچک خوشبختی

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ق.ظ
دلت که بشکند، می نشینی به پیدا کردن دلخوشی های کوچک. با خودت که دو دوتا  چهار تا می کنی، می بینی به ازای هر ۱۰۰۰ نفر آدم بی خود، خدا یک بندۀ خوب آفریده که به دوربری هاش انرژی مثبت می دهد!
این رفیق شفیق ما ( که در تصویر پایین یک نمونه از مکالمات بنده و ایشون هست) یکی  از آن آدمهای نادر روزگار است. امیدوارم رفاقت هایی از این جنس را تجربه کنید و از این مدل آدمها دوربرتان زیاد پیدا شود !









  • گلی

او

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ

خواب دیدم، نیستی. تعبیر آمد می‌رسی

هرچه من دیوانه ام ابن سیرین بیشتر !


::: قبلا فکر می کردم، شاعرش حامد عسکری خر باشد ولی الان که گوگل کردم دیدم، کسی هست به اسم علی سلیمانی. الله اعلم خلاصه


پ ن: دیروز ، پریروز خواب دیدم مامان طبق معمول اصرار اصرار که باید ازدواج کنم، و خب طبق معمول خواهر زادۀ گرامش را پیشنهاد می دهد. خلاصه از مامان اصرار و از من انکار، تا اینکه بر خلاف میل باطنی ام راضی می شوم تا با چند نفر پیشنهادی معاشرت کنم تا به نتیجۀ دلخواه برسم.

تصور کنید با سه نفر همزمان معاشرت می کنم. فکر کنم اگر روزهای معاشرتمان را زوج و فرد هم می کردیم، دو نفر می شد نه سه نفر( البته در جریان هستید که خواب زن کلا بهش اعتباری نیست مخصوصا این مدلیش که نوبر است). در بین این میان معاشرت ها یک روز با یکی از همین کیس ها تصمیم می گیریم بیرون برویم و اینها. که یکهو "او " را می بینم. نمی دانم چطور می شود که  بی اختیار به سمتش می روم و سلام و احوالپرسی و بغض و مخلفاتش را می کنم. بهش می گویم چقدر تغییر کردی؟ چقدر تپل شدی؟ چکار کرده ای با خودت! او فقط می خندد و یادم می رود که با کسی دیگری بیرون آمده ام. و در آخر خوابم هم بی خیال آن سه نفری که قرار بود با آنها معاشرت کنم با "او " می روم و از کادر خوابم خارج می شویم دوتایی!

تعبیر خوابم را نمی دانم، ولی چیزی که می دانم این است آدمهایی که رفته اند باید آن قدر معرفت داشته باشند که به خواب دختر مردم نیایند.


  • گلی

صائب

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۲ ب.ظ

مست شد، خواست که ساغر شکند، عهد شکست

فرق پیمانه و پیمان ز کجا داند مست؟!


:::جناب صائب همچین سخنی را ایراد کردند!


پ ن: عکس زیر دغدغه ها و دل مشغولی ها و مشکلات روحی روانی نویسندۀ این سطور را بخوبی نشان می دهد! ( هر کس هم ربط این چهار تا کتاب رو بهم پیدا کرد جایزه داره)



  • گلی

سعید صاحب علم

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ب.ظ

من که جای خوردن افطار، می بوسم تو را

مانده ام فطریه ام گندم بُوَد یا نیشکر؟


 

:::سعید صاحب علم 


پ ن: پوزش از تمام مجردین و ناکامین عزیز (: 

  • گلی

خرده جنایت های خانوادگی

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ق.ظ

یک فقره آبجی کوچکه هم دارم، که پارسال پزشکی قبول شدند.  از وقتی فاطمه خانم پزشکی قبول شدند، کلا عیار طلای اینجانب با کاهش چشمگیری در خانواده روبرو شده است. مثلا این مدلی  است که هر وقت جایی می رویم که نیاز به معرفی بچه ها هست. ددی جان بنده، قشنگ بین بچه هایش دنبال فاطمه خانم می گردند و از همان جایی که ایشان نشستند، معرفی بچه ها را شروع می کند. این شیوۀ معرفی که از پزشک خانواده شروع می شود و به بقیه اولادها ختم می شود فقط مختص ددی جان نیست و به مادر خانواده و بقیه اعضای خانواده هم سرایت کرده است. مثلا همین چند وقت پیش رفته بودیم مهمانی، همسر خانواده رو کرد به مامان و گفت: به به چه دخترای دسته گلی، چه سری چه دمی عجب پایی، نمی خواید دخترهاتون رو معرفی کنید به ما. مادر شیر پاک خوردۀ ما، بنده که کنارش نشسته بودم  را کنار زد و رو کرد آن طرف خانه، که فاطمه خانم نشسته بود و گفت:

- فاطمه خانم هستند دختر کوچکم، پزشکی می خونند! بعد رو کرد به من و گفت:

- زهرا خانم هستند، دختر بزرگم و ...

دقیقا مامان من پنج ثانیه سکوت اختیار کرد و هیچی نگفت انگار مثلا توی ذهن خودش داشت بالا و پایین می کردکه  مثلا ارزش داره بگم ادبیات می خونه، یه وقت ادبیات کلاس پزشک خانواده رو نیاره پایین و کلی از این فکرها؛ که آقا طاها از آنطرف مجلس گفت: عمه زهرا نویسنده است.

یعنی قیافۀ من توی آن پنج ثانیۀ که مامان داشت فکرهایش را می کرد، عین قورباغه پرس شده بود. اصلا جا داشت همان لحظه یک  سفارت انگلیسی توی آن بر و بیابان پیدا می کردم و به نشانه کودک آزاری آن‌هم از نوع روحی روانیش خودم را آتش می زدم.

حالا فکر نکنید فقط همین یکبار از این مدل اتفاق ها می افتد، یعنی ما هر جا که می رویم همین بساط را داریم. کلا انگار رشتۀ ادبیات جز آدمها نیست که این مدلی خانوادۀ بنده باهاش برخورد می کنند والا


پ ن : جا داره، از همین تریبون از آقای طاهای هفت ساله تشکر کنم، بابت اینهمه آبروداری، بوس بهش اصلا 

  • گلی

پاییز فصلِ آخر سال است

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ

تنهایی خیلی سخت است شبانه، سخت تر از زندگی بی رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمی کند. کم کم می آید پایین و آن وقت تنهایی از همه چیز سخت تر می‌شود. می فهمی ؟



:::پاییز فصلِ آخر سال است | نسیم مرعشی | نشر چشمه

  • گلی

پاییز فصلِ آخر سال است

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ

کاش مرده بودی، اما نرفته بودی، چیزهای خوبت برایم زنده می ماند و بس بود برای بقیه عمرم. اما رفته بودی و هیچ چیز خوبی از تو باقی نمانده بود.



::: پاییز فصلِ آخر سال است | نسیم مرعشی | نشر چشمه

  • گلی