آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

پاییز فصلِ آخر سال است

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ

راه‌مان جدا شده بود ازهم؟ از کی ؟ چه‌طور؟ یادم نیست. شاید از همان روزی که نشستی روبرویم و گفتی فکرهایت را کرده‌ای و دلت می خواهد دکتر باشی و استاد باشی و دانشمند. گفتی راهش این است که بروی و من به‌جای این‌که کاری کنم  که یک نفر باشیم با یک زندگی، به‌جای اینکه بگویم هر تصمیمی که بگیری کنارت می مانم، خودم را جدا کردم از تو و گفتم هر کاری راحتی بکن، جلوت را نمی گیرم.



پاییز فصلِ آخر سال است | نسیم مرعشی | نشر چشمه

  • گلی

و همچنان پایان نامه ام مرا فرا می خواند (:

جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ

توی یکی از قسمت های سریال گیم آف ترونز، جان اسنو میمیره؛ اما زن موقرمزه با جادو و جنبل، جان اسنو رو زنده می کنه. زن مو قرمز سریع میره سمت جان و با کلی هیجان ازش می پرسه اون دنیا چطور بود؟ چی دیدی اونجا؟ جان، مات و مبهوت میگه اونجا هیچی نبود هیچی!

این سکانس رو دیدم، خیلی سریع یاد رائفی پور افتادم، یعنی این سکانس خوره خودش هست تا کم کم براش صد تا جلسه بذاره و ما رو نهیب بزنه از این حجم از بی دینی:D


::: هیچی دیگه، دوشنبه آخرین قسمت، فصل شش هم اومد و فصل جدید میره تا سال آینده. بعد من مثل این معتادها همش دارم به حجم خالی این سریال توی روزهای پیش رو فکر می کنم. حالا دوستم طفلک یه هارد پر از سریال برام با پست فرستاده ولی اینقدر این سریال خوب بود که دلم نمی خواد جای خالیش رو با سریالهایی مثل فرندز و دکستر، برکینگ بد و فارگو پر کنم! چقدر دیر من این سریال رو کشف کردم آخه :|

  • گلی

حس ششم یا هر چیزی که تو اسمش را می گذاری!

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

حس ششم‌های قویی دارم. مثل وقت‌هایی که به نرجس می گفتم که همکلاسیمان آقای الف گلویش پیش آن دختر وبلاگ نویس گیر کرده، نرجس پقی می زد، زیر خنده و می گفت: زده به سرت زهرا مگر می شود مجازی عاشق شد؟ به نرجس می گفتم به حس‌های من اعتمادکن و نرجس تر تر می خندید، شاید از اینهمه دیوانگی دوستش. آخرش سر یکسال نشده بود که آقای الف با آن وبلاگ نویس ازدواج کرد. یا مثلا وقتی باز به نرجس می گفتم میم عاشق آن یکی میم شده، نرجس می گفت از کجا فهمیدی؟ وقتی بهش می گفتم از پست هایشان. نرجس باز باور نمی کرد و می گفت: آخر این‌ها بچه‌اند مگر می شود؟ به نرجس می گفتم به حس‌های دوستت اعتماد کن و نرجس باز خیال می کرد دوستش به سیم آخر زده! ولی آخر میم به حرف آمد و پیش من درد دل کرد که عاشق آن یکی میم شده است.

این یکی دیگر نیاز به حس ششم و این خزعبلات نداشت، فقط کافی بود کلمه های دخترک را با حوصله بخوانی و آن ها را با حوصله بچسبانی به کلمه های آقای ....!

آقایی که من می شناسم، مذهبی است و خیلی چیزهایی دیگر که شاید نه، حتما  دل می برد از خیلی از دخترها. خواستم چند بار برای دخترک کامنت بگذارم که تمام شد، بچسب به زندگیت و بی خیال شو. بی خیال خیلی چیزها که ارزشش را ندارد. بعد به خودم گفتم بگذار به سبک خودش عاشقی کند.

امروز که داشتم توی اینستا از سر بی حوصلگی، و گشنگی  که عقلم چسبیدم بود به چشمهایم می چرخیدم، چشمم خورد به یک پست، شروع کردم به خواندن کپشنش دیدم چقدر کلمه هایش آشناست، مطمئن بودم کلمه هایش را با حوصله استفاده کرده که ردی از کسی توی نوشته هایش باشد. این را وقتی یک زن هستی می فهمی. زن ها وقتی دیگر دستشان به هیچ جای این دنیای کوفتی بند نیست، بند می کنند به کلمه ها و هی سعی می کنند، چیزهایی را بنویسند که شبیه کسی باشد که دوستش دارند. پارسال حس ششم می گفت این خانم عاشق کسی شده است که من می شناسمش. هزار بار به خودم گفتم دست از سر این حس ششم کوفتی بردار تا کمی نفس بکشی ولی لامصب مثل چسب دنبال نشانه ها بود که بچسبانشان بهم و برایشان قصه ایی سرهم کند که این قصه ها در بیشتر از ۹۹ در صد مواقع عین واقعیت بود.

نگاه عکس پست که کردم، دیدم چقدر برایم آشناست، و کلمه هایش آشناتر. خواستم برایش بنویسم، چقدر این عکس بوی شیراز را می دهد و آدمهایش. برایش ننوشتم. دیدم زن ها وقتی به سرشان می زند دیگر هیچ چیز برایشان اهمیت ندارد مثل همان وقتی که سعدی می گوید:

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق               تا میان خلق کم کردی وقار خویش؟

عکس ردی از آقای...بود. آقایی که من می شناسمش، مذهبی است و خیلی چیزهایی دیگر که شاید نه، حتما  دل می برد از خیلی از دخترها.

سه شب قدر داشتم به حقی که آدمها به گردن هم دارند فکر می کردم، به حق هایی که شاید دیده نشوند ولی بزرگ حقی است. داشتم به کلمه ها فکر می کردم، به اهلی کردن آدم ها با این کلمه‌ها.

کلمه ها ظاهرشان ساده است و بی آزار، ولی همین کلمه های ساده تو را فکری می کنند. مجنون می کنند. زن ها کلمه ها را به خودشان می گیرند، ضمیرها ها را وصل می کنند به خودشان.

اصلا این خاصیت دنیای مجازی است که ضمیرها را هر کس به حساب خودش می نویسد. تو هم که بی حساب کلمه ها را بنویسی می شود یک آش با یک وجب روغن، که آخرش چربیش ته حلقت می ماسد، که می زند دل را، که آخر  یک روز عق می زنی اینهمه حقی که به گردنت مانده!



  • گلی

پاییز فصلِ آخر سال است

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۹ ب.ظ

باید به چیز خوبی فکر کنم. مثلا به تو. به تو که فکر می کنم، مغزم به هیچ جای ناآرامی نمی‌پرد. مثلا تو هستی و نشسته ای کنارم و داری مرا می‌رسانی سر‌کار. مثلا من چند وقت بی‌کار بوده‌ام و تو توی این چند وقت صبح‌ها می رفتی و عصر که بر می گشتی، خانه مرتب بود و غذا آماده. مثلا من در این چند وقت بی‌کاری، خانم خانۀ تو بودم. مثلا می‌گویی: حالا که می روی سرکار، مجبوریم غذای بیرون بخوریم دیگر؟

مثلا من می خندم و جوری نگاهت می کنم که یعنی این چه حرفی است که می زنی؟

می گویی: تازه داشت دست‌پختت خوب می شد!

.

.

.



:::پاییز فصلِ آخر سال است | نسیم مرعشی | نشر چشمه

  • گلی

در زندگی جایی بایست که همیشه ببینمت(:

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ

امروز مدام به خودم می گفتم: تا کی قراره از زندگی خوب و حتی موفقیت های بقیه لذت ببری و هی ذوقشون کنی؟ بنظرم وقتش هست که بلند شم و توی زندگی به یه جایی برسم که بقیه شاید لذت ببرن، از زندگیم!

  • گلی

شاید واقعا من حسودم و عغده ایی؟

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۳ ق.ظ

جدیدا هم  این مدلی شده، که به هر کی بگی شما یا مثلا فلانی یا حتی بهمان ارگان که اتفاقا ممکن هست با طرف دوست باشه، یا در اونجا مشغول کار باشه، یکسری ایرادی هایی داره. با یه غرور خاصی دماغش رو بالا می گیره و زل می زنه توی چشمهات  و می گه: این حرف ها واسه اینه که شما بجایی نرسیدی و در واقع این صحبت ها  از حسادتت هست که داری این حرف ها رو می زنی و این پارچ آب رو بردار و  بریز اونجایی که می سوزه!


پ ن : شما بگید آیا من حسودم و عغده ایی؟


  • گلی