حس ششمهای قویی دارم. مثل وقتهایی که به نرجس می گفتم که همکلاسیمان آقای الف گلویش پیش آن دختر وبلاگ نویس گیر کرده، نرجس پقی می زد، زیر خنده و می گفت: زده به سرت زهرا مگر می شود مجازی عاشق شد؟ به نرجس می گفتم به حسهای من اعتمادکن و نرجس تر تر می خندید، شاید از اینهمه دیوانگی دوستش. آخرش سر یکسال نشده بود که آقای الف با آن وبلاگ نویس ازدواج کرد. یا مثلا وقتی باز به نرجس می گفتم میم عاشق آن یکی میم شده، نرجس می گفت از کجا فهمیدی؟ وقتی بهش می گفتم از پست هایشان. نرجس باز باور نمی کرد و می گفت: آخر اینها بچهاند مگر می شود؟ به نرجس می گفتم به حسهای دوستت اعتماد کن و نرجس باز خیال می کرد دوستش به سیم آخر زده! ولی آخر میم به حرف آمد و پیش من درد دل کرد که عاشق آن یکی میم شده است.
این یکی دیگر نیاز به حس ششم و این خزعبلات نداشت، فقط کافی بود کلمه های دخترک را با حوصله بخوانی و آن ها را با حوصله بچسبانی به کلمه های آقای ....!
آقایی که من می شناسم، مذهبی است و خیلی چیزهایی دیگر که شاید نه، حتما دل می برد از خیلی از دخترها. خواستم چند بار برای دخترک کامنت بگذارم که تمام شد، بچسب به زندگیت و بی خیال شو. بی خیال خیلی چیزها که ارزشش را ندارد. بعد به خودم گفتم بگذار به سبک خودش عاشقی کند.
امروز که داشتم توی اینستا از سر بی حوصلگی، و گشنگی که عقلم چسبیدم بود به چشمهایم می چرخیدم، چشمم خورد به یک پست، شروع کردم به خواندن کپشنش دیدم چقدر کلمه هایش آشناست، مطمئن بودم کلمه هایش را با حوصله استفاده کرده که ردی از کسی توی نوشته هایش باشد. این را وقتی یک زن هستی می فهمی. زن ها وقتی دیگر دستشان به هیچ جای این دنیای کوفتی بند نیست، بند می کنند به کلمه ها و هی سعی می کنند، چیزهایی را بنویسند که شبیه کسی باشد که دوستش دارند. پارسال حس ششم می گفت این خانم عاشق کسی شده است که من می شناسمش. هزار بار به خودم گفتم دست از سر این حس ششم کوفتی بردار تا کمی نفس بکشی ولی لامصب مثل چسب دنبال نشانه ها بود که بچسبانشان بهم و برایشان قصه ایی سرهم کند که این قصه ها در بیشتر از ۹۹ در صد مواقع عین واقعیت بود.
نگاه عکس پست که کردم، دیدم چقدر برایم آشناست، و کلمه هایش آشناتر. خواستم برایش بنویسم، چقدر این عکس بوی شیراز را می دهد و آدمهایش. برایش ننوشتم. دیدم زن ها وقتی به سرشان می زند دیگر هیچ چیز برایشان اهمیت ندارد مثل همان وقتی که سعدی می گوید:
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق تا میان خلق کم کردی وقار خویش؟
عکس ردی از آقای...بود. آقایی که من می شناسمش، مذهبی است و خیلی چیزهایی دیگر که شاید نه، حتما دل می برد از خیلی از دخترها.
سه شب قدر داشتم به حقی که آدمها به گردن هم دارند فکر می کردم، به حق هایی که شاید دیده نشوند ولی بزرگ حقی است. داشتم به کلمه ها فکر می کردم، به اهلی کردن آدم ها با این کلمهها.
کلمه ها ظاهرشان ساده است و بی آزار، ولی همین کلمه های ساده تو را فکری می کنند. مجنون می کنند. زن ها کلمه ها را به خودشان می گیرند، ضمیرها ها را وصل می کنند به خودشان.
اصلا این خاصیت دنیای مجازی است که ضمیرها را هر کس به حساب خودش می نویسد. تو هم که بی حساب کلمه ها را بنویسی می شود یک آش با یک وجب روغن، که آخرش چربیش ته حلقت می ماسد، که می زند دل را، که آخر یک روز عق می زنی اینهمه حقی که به گردنت مانده!