کارآگاه بازی
وقتی دو تا از دوست های من همزمان آن لاین هستند یعنی خبرهای خوبی در راه است.
- ۱ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۱
وقتی دو تا از دوست های من همزمان آن لاین هستند یعنی خبرهای خوبی در راه است.
امروز را با این فیلم شروع کردم. فکر کنم فقط یک دیوانه ساعت هفت و نیم صبح فیلم دانلود می کند و صبحش را با یک فیلم پر از اشک و آه سوزناک شروع می کند.
تم داستان را قبلا دیده بودم، اینکه یک فلج کامل و از دنیا سیر شده، با یک پرستار پر شر و شور به دنیا بر می گردد و زندگی جدیدی را شروع می کند. نمونه اش فیلم The Intochabes که صدا و سیمای خودمان هم پخشش کرد. ولی خب توی این یکی فیلم نه اینکه جریان عشق و عاشقیش بیشتر هست و پای یک دختر و پسر وسط ماجراست، خب به طبع بغض و اشک هایش هم بیشتر هست. کتابش هم که توی این مدت جزو پرفروش ترین طرح تابستانه کتاب بوده.
و در نهایت اینکه ما که کلی پای این فیلم اشک ریخیتم و این چیزها. خلاصه دیدنش خالی از لطف نیست.
پ ن: عشق و عاشقی را هم باید از این جماعت کافر خارجی یاد بگیریم.
پروسۀ پایان نامه نوشتن ما، از ماه مبارک کلا تعطیل شد. بعد هر وقت یاد موضوع پایان نامه می افتادم هزار بار با خودم می گفتم: آخر احمق جان موضوع قحط بود تا موضوع به این سختی؟ حالا موضوع به کنار، مجبور بودی چهار تا نویسنده انتخاب کنی؟ خب پدرت خوب، مادرت با دوتا نویسنده هم میشد کار کرد، نمیشد؟
خلاصه در این مدت انواع فحش بود که بارِ خودمان کردیم. ولی خب با فحش که پایان نامۀ آدم جلو نمیرود، میرود؟ چهارشنبه سری به کتابخانۀ جناب حافظ جان زدیم، شاید محیط عرفانی آنجا گره از این پایان نامۀ طلسم شده باز کند. وقتی بین قفسههای کتاب میگشتم چشمم خورد به کتاب "جشن نامۀ دکتر سیمین دانشور". این کتاب را همراه چند کتاب دیگر برداشتم که توی کتابخانه نگاهش بندازم، ولی راستش را بخواهید آنقدر این کتاب خوب بود که کلِ زمان توی کتابخانه را صرف همین کتاب کردم. صد صفحۀ اول کتاب نوشتههای آشنایان و دوستان و نزدیکان خانم سیمین دانشور دربارۀ اوست. اصلا یک مدل خوبی است این صد صفحه که دلت می خواهد، یک ماشین زمان داشته باشی که بلند شوی بروی زمان جوانی های سیمین دانشور و توی جلسه های داستانی اش که خیلی وقت ها توی خانهاش برگزار میشد بنشینی و لم بدهی کنار همان بخاری کنج خانهاش و به حرفهای آرام سیمین و حتی موضعهای داغ جلال آل احمد که نصف عمرش در حالت عصبانیت بود گوش بدهی.
حتی دلت لک می زند برای کلاسهای دانشکده هنر که مثلا یک یا دو واحد درس اختیاری بچههای باستان شناسی را برداری، فقط به صرف اینکه استادت سیمین دانشور باشد. و غش و ضعف کنی از اینکه خانم دانشور "بچه جان" صدایت بزند و حتی موقع استراحت به مدل سیگار کشیدنش نگاه کنی.
نمیدانم مدل کتاب خوانیتان، چه مدلی است و چه سبک کتابی را می پسندید ولی برای من این کتاب آنقدر خوب بود، که از وقتی خواندمش با خودم گفتم سختی موضوع پایان نامه به همین یک کتابی که باعث شد بخوانم می ارزد.
پ ن: صفحۀ عروض، بخش اولش نوشته شد(:
علی، برادر جانِ جانانمان که توی بلاگفا خیلی ذکر و خیرش بود، الان برای خودش یک قاضی نوپا شده است. یک وقت هایی بعضی از پرونده هایش را خانه میآورد. امروز که داشتم میزش را مرتب می کردم چشمم خورد به یک پرونده. پرونده برای یک پسر متولد ۷۱ بود( دققا یکسال کوچکتر از علی ما) که به احبس ابد محکوم شده بود جرمش حمل ۵۰ کیلو تریاک بود. در احضاراتش که با یک خط خیلی خیلی خوشگل نوشته شده بود، قید کرده که بدلیل بیماری خواهرش و فقر دست به این کار زده است. کارت ملیش را که نگاه می کردم یک پسر جوان را می دیدم که شاید هیچ وقت توی بچگی هایش فکرش را هم نمی کرد که یک روز به حبس ابد محکوم شود، آنهم برای فقر و نداری.
همۀ این ها را گفتم که بگویم اگر یک روز حضرت حجت بیاید، اولویت کاریش را می گذارد روی عدالتی که توی این کشور اسلامی نیست. اولویت کاریش را می گذارد برای رسیدن آدمهایی شبیه به این آقا پسر به حقشان که برای نبود عدالت اجتماعی تن به همچین کاری داده است.
حالا تصور کنید این آقا پسر ته تهش برای ده میلیون هزینه درمانی خواهرش دست به همچین کاری زده، ولی بعضی از دولتمردان ما حقوق های آنچنانی می گیرند و بعد نماینده ملت و نماینده این آقا پسر آنجاهایی که باید حقش را بگیرند زل می زند توی چشم ملت و می گوید ما داریم حق و حقومان را از انقلاب می گیریم چرا چون ددی جانشان حقوق های نجومی می گیرد.
همۀ اینها را گفتم که الان بحث کشور ما حجاب نیست، که هی برای یه لاخ مو فلان دختر، پوشیدن فلان لباس بازیگر توی بهمان جشن، یقه چاک کنیم و هی به بقیه ملتمان فحش و بد و بیراه بدهیم و فلان بازیگر را برای نگه داشتن سگ و گربه توبیخ کنیم، بنظرم این وقت و انرژی و فحش و فحش کاری را بگذاریم و برای عدالت بجنگیم خیلی بهتر است.
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بی حساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دلِ "فیض" خواست کامی
نه اجابتی نمودی، نه مرا جواب دادی!
:::جناب فیض کاشانی
آدمیزاد بعضی وقت ها خبرها را بو می کشد. یکجوری که انگار ندیده ها را دیده. می داند. بو می کشد. در مثل غمی به آدم رو می کند. ناگهانی ها، ناگهانی! آدم نمی داند این غم از کجا آمده و به ته دلش چسبیده! فقط دلش می گیرد. طوری که انگار قلبش را میان نیمتنۀ کهنه ای پیچیده اند و دارند مالشش می دهند. آدم به فکر می افتد. فکر و خیال می بافد، تا بالاخره در جایی روزنه ای، روشنایی ایی، پیدا می کند. اگر یک نفر از خودی هایش را ببینید و با او همکلام شود که دیگر تمام است. همینکه لب واکند، آن خودی همهچیز را تا تهش خوانده، همه چیز را. آن چه را که نباید بفهمد، فهمیده.
:::کِلیدَر | محمود دولت آبادی | نشر فرهنگ معاصر | جلد ِ اول