آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

و کاش هیچ‌وقت دیر نشود !

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ

دلم می‌خواهد به فاطمه پیامک بدهم، بیا بی‌خیال سیاست و فرهنگ درب و داغان کشورمان شویم، دست پدر و مادر و برادر و خواهرمان را بگیریم برویم، دورترین روستای ممکن، یک غار پیدا کنیم و شروع کنیم به زندگی کردن. شب‌ها دور آتش جمع شویم و از خودمان حرف بزنیم، از روزهایی که بی هم گذشت، از حرف هایی که خیلی وقت است توی دلمان سنگینی می‌کند ولی هیچ‌وقت نشد با عزیزانمان درباره‌شان حرف بزنیم، ولی حالا دور از هر چیز اضافۀ دیگری همۀ آن حرف ها را دوره‌ کنیم. اصلا  بیا با آدمهایی که دوستشان داریم یک دل سیر زندگی کنیم قبل از اینکه خیلی دیر شود.

  • گلی

when marnie was there

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ب.ظ
کتاب خوب که بخوانی، می‌توانی مطمئن باشی که یک پله از بقیه جلوتر هستی، چون یک زندگی را تجربه کردی و نگاهت به دنیا یک پله بالاتر رفته است. تصور کنید هر بار که یک کتاب خوب می‌خوانید از یک پله بالاتر دنیا را می‌توانید ببینید؛ حالا خیال کنید آنقدر کتاب خوب خوانده‌اید که آن بالا بالاهای پله ایستاده‌اید و از آن بالا دنیا را نگاه می‌کنید، چه حال خوبی دارد این حس که دنیا را زیر پاهایت ببینی.
اصلا کتاب خوب خواندن راه و رسم زندگی کردن را بهت یاد می‌دهد. انگار قبل از اینکه یک اتفاق را خودت لمس کنی، از قبل تجربه‌اش کردی و این یعنی تو از خیلی‌هایی که این تجربه را نداشتند، جلوتر هستی. فیلم خوب دیدن، انیمیشن خوب دیدن همین حس و حال را دارد.
" وقتی مارنی آنجا بود"  از آن انیمیشن‌هایی است که بلند شدن بعد از هر دردی، لبخند زدن بعد از هر بغضی را یادت می‌دهد. یادت می‌دهد که با آنای قصه همراه شوی تا از پیله‌هایی تنهایی که دور خودت کشیدی بیرون بیایی.
بدون هیچ حرف اضافۀ دیگری دلم می‌خواهد این انیمیشن را ببینید و دعا کنید یک روزی هم ما بتوانیم از این انیمیشن‌ها با حال و هوای نوجوانان خودمان بسازیم.

از اینجا  این انیمیشن فوق العاده را دانلود کنید




  • گلی

سعدی خوانی

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ

وقتی که صدای الله اکبر یحیی، پسر حاجیه خانم توی فضا پیچید، بی‌بی نشست لب حوض وسط خانه و شروع کرد به وضو گرفتن. وضویش را که ساخت، روبروی آیینه گِردی شکلی که اندازه‌اش، قدِ یک کف دست هم نمی‌شد ایستاد و موهای حنا بسته‌اش را زیر چارقد گل‌گلی تا کرد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و با چشمهای آبی رنگش نگاهم کرد که یعنی من هم همراهش بروم. من هم از خدایم بود که دست‌هایم را توی دست های گرمش بگذارم.

یحیی روی دیوار نیمه کاره امامزاده انگار منتظر ما بود. بی‌بی جواب سلام یحیی را که داد، رفت سمت قبرهای کس و کارش. اول کنار قبر پسرش که فقط ده سالش بود ایستاد. دستش را سه بار روی سنگ قبر زد و بعد زیر لب شروع کرد  به فاتحه خواندن و یا شاید هم سلام و احوالپرسی با پسری که سالهاست،  آن زیر آرام خوابیده. یحیی آرام آمد پشت سر ما و تکیه داد به درخت بلوطی که انگار رسالتش سایه‌زدن روی سر امامزاده است. بی‌بی رفت سمت مادرش و بعد پدرش و بعد راهش را کج کرد سمت درب فلزی امامزاده.

امامزاده ضریح ندارد، فقط یک قبر بزرگ هست که رویش یک پارچه سبز کشیده‌اند. از در که وارد می‌شوی بوی عطر امامزاده می‌پیچد توی سرت؛ نه از این عطرهای پر زرق و برق عطرفروشی های بالای شهر، نه!  یک بوی خاص، یک بویی که فقط از توی امامزاده می‌آید و می‌پیچد توی سرت و بعد .... و بعد مست می‌شوی. بی‌بی دور امامزاده انگار طواف می‌کند بعد سلامی می‌دهد و می‌نشیند زیر پای امامزاده. به نماز می‌ایستد و من می‌روم جایی که یحیی هم ایستاده و دارد با پارچه‌های سبز گره خورده به مشبک‌های در امامزاده ور می‌رود. لابد دارد  پارچۀ سبز حاجت رعنا دختر میرزا را وصل می‌کند به پارچه حاجت پسر مشهدی کبری. پارچه زیارت بلقیس خانم را باز می‌کند که بلقیس خانم آرزو به دل کربلا نماند. یکی از گره‌ها را باز می‌کند و گره یکی دیگر را محکم‌تر می‌کند و من خنده‌ام می‌گیرد از قاطی شدن حاجت‌ها

بی‌بی نمازش را می‌خواند، ما می‌نشینیم به گره باز کردن حاجات. بی‌بی ذکر می‌گوید و ما دور امامزاده می‌چرخیم و می‌چرخیم. یک وقت‌هایی هم می‌نشینیم و پارچه‌های سبز را قد دست هایمان برش میزنیم، می‌بندیم به دستمان که یعنی دلمان می‌خواهد تا ابد به دل امامزاده گره خورده باشد. بی‌بی  سرش را می‌گذارد سمت پای چپ امامزاده و ریز ریز اشک می‌ریزد و تو می‌توانی فقط تکان خوردن شانه هایش را ببینی.

بی‌بی که از امامزاده بیرون آمد، ازش می‌پرسم: چه دعایی داشتی که گریه‌ات گرفت؟ بی‌بی نگاهم می‌کند، یک نگاه مهربان که فقط بی‌بی ها بلد هستند و بس. بعد می‌گوید: آدم با کلی حاجت و دعا می‌آید پیش امامزاده که حاجت بگیرد ولی وقتی می‌نشیند به درد دل، وقتی می نشیند  کنارش و سر صحبت را با او باز می‌کند انگار یادش می‌رود که  برای چی آمده بود زیارت.



::: یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده. آنگه که از این معاملت باز آمد یکی از یاران به طریق انبساط گفت: از این بوستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: بخاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را؛ چون برسیدم بوی گل چنان مستم کرد که دامنم از دست برفت!

 

پ ن: دوباره شروع کنم به سعدی خوانی و در نتیجه سعدی نوشتن (: 

 

  • گلی

به پسرم

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ب.ظ

خسته ام یحیی ! 

قد ِ تمام بی معرفتی های آدم ها !

  • گلی