آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

زیر نور ماه شیشه ایی

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ب.ظ

شاید بتوانی گذشته را بنویسی و بخشی از آن را از وجودت پاک کنی. مردم این کار را می کنند. می نویسند، ازشان جدا می شود و بعد احساس رهایی می کنند. 

رها کردن گذشته. این کار مثل جادوگری است، انگار یک پاک کن بزرگ جادویی داری. تمام چیزهای دردناک و آزاردهنده را می نویسی و بعد ... بنگ ... همه چیز فراموش می شود و می رود تا زمانی که خودت بخواهی ببینی چه نوشته ای و آن را دوباره بخوانی! 



زیر نور ماه شیشه ای | ژاکلین وودسون | نشر افق | کیوان عبیدی آشتیانی

  • گلی

حاء سین نون

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ
تصمیم گرفتم که سرو شکلی منظم به کتاب خواندنم بدهم پس در یک حرکت خودجوش تصمیم گرفتم در هر ماه چهار  کتاب بخوانم(یک کتاب بزرگسال، یک کتاب  نوجوان، یک کتاب مذهبی و در نهایت یک کتاب تخصصی ادبیات).
خب برای این ماه : عاشقی به سبک ون گوگ، جلدٍ یک آن شرلی، حاء سین نون و دو قرن سکوت را در نظر گرفتم. بعد از خواندن آن شرلی رفتم سراغ حاء سین نون که درباره حضرت مجتبی است و نویسنده آن آقازاده‌ایی به نام سید علی شجاعی است.
حضرت مجتبی را دوست دارم، شاید بخاطر سکوتش( ما از امام حسین، امام علی، حضرت سجاد  و تقریبا بقیه امامان دیگرمان کلی حرف و حدیث و کتاب داریم ولی از  حضرت مجتبی نه) شاید برای مهربانی بیش از حدش و شاید هم بخاطر مظلومیتش از اول تاریخ تا همین الان.
مظلومیتی بالاتر از این که سید علی شجاعی برایت یک کتاب بنویسد. کتابی که نویسنده اش حتما با خودش خیال کرده که چه کار خفنی کردم ولی در واقعیت .....
بعد از چند صفحه خواندن کتاب، کنار گذاشتمش و رفتم سراغ یک کتاب جوان. کاش آدرس منزل سید علی شجاعی را داشتم، که برایش پستش می‌کردم، تا حداقل به اجبار هم شده دو تا کتاب خوب بخواند تا این مدلی افتضاح بار نیاورد.
کتاب خوب نوشتن کار سختی نیست، فقط کافی است دل بدهید به سوژه‌تان و آنقدر به کارکتر اصلی قصه‌تان بال و پر بدهید تا خودش، قصه اش را روایت کنید. کاری که نویسنده کتاب "زیر نور ماه شیشه ای" کرده است. نویسنده این کتاب مثل سید علی شجاعی ادا در نیاورده و خیلی خیلی راحت داستانش را روایت کرده و چیز معرکه ایی هم از آب در آمده آنقدر معرکه که ته دلت آرزو می‌کنی که کاش تو هم بتوانی روزی روزگاری این مدلی بنویسی!
لازم نیست بگویم که این کتاب را طبق معمول انتشارات افق چاپ کرده و ترجمه خانم عبیدی آشتیانی است.

::: در پست‌های بعدی قسمت‌های جذاب کتاب را می‌گذارم ( البته اگر می خواستم قسمت های جذاب را بنویسم باید کل کتاب را می نوشتم ولی خب فقط به بخشی از کتاب اکتفا می کنم)



  • گلی

سکوت

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۲ ب.ظ

سه چهار روز هست، که گوشیم رو سایلنت کردم؛ انگار، دیگه منتظر کسی نیستم!

  • گلی

عروسک سخنگو

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ

 در ادبیات بزرگسال هر کس بخواهد خودش را آدم فرهیخته و کتاب‌خوان جلوه دهد، حتما باید مثلا در عکس‌هایی که از کتابخانه‌اش در اینستاگرام شیر می‌کند،  قسمتی از کادرش را اختصاص دهد به مجله همشهری داستان و اگر وبلاگ‌نویس باشد حتما و حتما یک پست در مورد این مجله بنویسد و سخنرانی‌های در راسای این مجله وزین ایراد کند.

و اما در ادبیات کودک و نوجوان از آن‌جایی که زیاد طرفدار ندارد، و اصلا یک جاهایی هم اگر بگویی مثلا علاقمند به ادبیات نوجوان هستی، چپری نگاهت می‌کنند و زیر لب هم می‌گویند اف بر تو با آن سلیقه‌ات. برای همین شاید مجلۀ عروسک سخنگو کمتر دیده شده باشد. ولی عروسک سخنگو دقیقا در فرهیختگی چیزی از همشهری داستان کم ندارد و حتی به نظر من چند سطح بالاتر هم هست.

صفحۀ اول مجله نوشته: عروسک سخنگو کلمه ای است برای بچه‌های ۳ تا ۱۰۰ ساله ( از این مدل جمله‌هاست که می‌شود یک‌جایی یادداشتش کرد و هی ذوقش را کرد)

بیشتر صفحات مجله از نوشته‌های کودکان پر شده، و این جذابیت مجله را بیشتر می‌کند( ایده‌های داستان نویسی  بعضی از این بچه‌ها معرکه است، بسکه ایده‌های نو و جدیدی است برای نوشتن)

چیزی که این مجله را برای من هیجان انگیز کرده، صراحت لهجه کسی است که به نامه‌ها جواب می‌دهد و کسی که کتاب‌هایی چاپ شده را نقد می‌کند. نویسنده‌های این دو قسمت آنقدر صریح و بدون رودربایستی حرف می‌زنند که به وجد می‌آیی و اصلا با هیچ احد و الناسی هم شوخی ندارند. یک جورایی وقتی این دو بخش را می خوانم یاد نقد‌های جناب فراستی می افتم دقیقا با همان رک و راستی.
الان همین صراحت لهجه آنقدر برای من جالب آمده که اگر روزی روزگاری کتابم چاپ شد یک نسخه‌اش را حتما برای عروسک سخنگو می‌فرستم تا نظرشان را بدهند.

خلاصه اگر دنبال یک مجله خوشحال برای کودکان اطرافتان یا کودک درون خودتان هستید مجله عروسک سخنگو را از دست ندهید.







  • گلی

و اینک شعر

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ق.ظ

رفته بود تا در میان خاطراتش گم شود

در میان رنگ و بوها و صدایش گم شود 

از این زمستان رجیم، ترسیده بود 

رفته بود تا لای موهای نگارش گم شود

دست برد در بادها، تا که شاید بیرون کشد آن یادها

اما هر چه گشت خاطراتش را نیافت

سوز و سرمای نبودش در همه جانش دوید

با رنگ و بوها و صدایش غصه بافت

هق هق مردانه اش را مو به مو دیوار شنید

آنکه باید می شنید، اما نبود، اما ندید!


پ ن: به نظرتون چطوره؟؟ اسم شعر میشه روش گذاشت؟؟ پیوستگی داره بنظرتون؟؟ 

  • گلی

پایان کتابِ اول

سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ب.ظ

توی زندگیمون هیچ وقت یه گیلبرت نامی نبود، تا باهاش برای رسیدن به هدف های زندگیمون رقابت کنیم، و در سکانس های آخر نوجوانیم، وقتی در دراماتیک ترین حالت ممکن با گیلبرت زندگیمون آشتی کردیم، رو کنیم مثلا به مادرمون بگیم: مامان اون نیم ساعتی که تو ازش حرف می زنی برای من فقط چند دقیقه طول کشید، می دونی مامان ما باید پنج سال حرف نزدن رو جبران کنیم. 



پ ن: اگه از پست سر در نیوردید بهتون حق میدم، و تنها پیشنهادم برای نجات از این سردرگمی که دچارش شدید اینه که کتاب آن شرلی رو بخونید تا سر دربیارید از حرف هام. 

  • گلی

مادام بوکتا

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

ای پدر مهربان و مقدس!

آرزوهای من آن قدر زیادند، که گفتن همه آنها وقتت را می گیرد؛ بنابراین فقط دوتا از مهم ترین هایشان را می گویم. لطفا کاری کن من در گرین گیبلز بمانم و لطفا کاری کن وقتی بزرگ شدم، چهره زیبایی داشته باشم. 

با احترام فروان. آن شرلی



::: آن شرلی | ام. ال. مونتگمری | انتشارات قدیانی | جلدِ اول

  • گلی

مادام بوکتا

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ق.ظ

عاشق نشدن هم کار سختی است مگر نه؟؟




آن شرلی | جلدِ اول | نشر قدیانی | ال.ام. مونتگمری

  • گلی

قال مادرِ یحیی

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ق.ظ

کاش یه روز بلند شیم از خواب، با دوتا چشمهای خودمون ببینیم، همه سیاستمدارها مُردن. 

بنظرم دنیای بدون سیاستمدارها، دنیای بدون دروغ دنیای قشنگ تری هست.

  • گلی

سه دیوانه

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

::: یک

توی دورۀ کارشناسی یک گروه ده نفره بودیم. ظاهرمان از ساده ترین بچه‌های دانشگاه بود ولی شیطنت از چشمهایمان می‌بارید. بر عکس آن استاد زشتِ پایگاه داده که یک روز من و الی را جلوی چشم ۵۰ دانشجوی دختر و پسر از کلاسش انداخت بیرون، بقیۀ استادها هوایمان را داشتند و شیطنت‌هایمان را اصلا به رویمان نمی آوردند.

توی بوفۀ دانشگاه وقتی دختر و پسرهای دانشگاه خیلی شیک و مجلسی نشسته بودند و کافی‌هایشان را به با کلاس ترین شکل ممکن( حتی با کلاس تر از انچه توی تلویزیون این وری و آن وری نشان می دهند) نوش جان می کردند، اکیپ ما سر یک بستنی چوبی دعوا راه انداخته بودند، و کل بوفه دانشگاه از صدای جیغ جیغ ما پر شده بود که این بستنی چوبی آخری حق کیست؟ یا وقتی بچه‌های دانشگاه مثل همه مهندس ها می رفتند، نمایشگاه الکامپ آن هم تهران، اکیپ ما می رفت نمایشگاه کودک، شهرک گلستان و پشت میزهای کوچک بچه ها می نشستیم نقاشی می کشیدیم، و آخرش با بابا برقی عکس یادگاری می‌انداختیم. می خواهم بگویم وصله ناجور بچه های مهندسی نرم افزار و آی تی  ما ده یازده نفر بودیم که هیچ چیزمان به خانم و مهندس های اتو کشیده دانشگاه نمی خورد.

دورۀ کارشناسی که تمام شد، آن اکیپ ده یازده  نفری هم انگار عمرش تمام شد. یکی ازدواج کرد، یکی رفت ولایتشان، یکی رفت شرق، یکی رفت شمال غربی ترین استان ایران، یکی کارمند شد، یکی قیافه گرفت، یکی درگیر شد و از این یکی ها انقدر اتفاق افتاد که آن ده یازده نفر شد سه نفر. من پری و نرجس جون.


::: دو

پری از هفته قبل هماهنگ کرده بود که بعد از کلاس ِمن برویم همان سینما با کلاس که جدیدا معالی آباد راه افتاده. پری قبلش اصرار کرد زهرا، لطفا راس ساعت ۶:۲۰ دقیقه نمازی باش، چون سابقه ات توی قول و قرار خراب است.

 با پری تصمیم گرفتیم برای تجربه هم که شده با مترو برویم معالی آباد. متروی شیراز، بعد از پنجاه سال آنهم به لطف دولت قبل افتتاح شد و برای ما شیرازی‌ها مثل یک رویاست هنوز. با پری مثل دوره دانشجویی توی مترو مسخره بازی در اوردیم. دوره کارشناسی زیاد با هم مچ نبودیم، پری یکبار گفت دلیلش سیاست بود، زهرا آدم سیاسی بود، و شاید هم متعصب نرجس ان موقع ها گفت: پس زهرا را نشناختی، اصلا متعصب نیست ولی پری همچنان روی سیاسی بودن من پافشاری می‌کند. اما خیلی وقت است با پری می‌خندم و مسخره بازی در می‌آورم. انقدر که کل واگن خانم ها چپ چپ نگاهمان می ‌کنند ولی با پری بی خیال ادا و اصول دخترانه کلی با مترو سلفی می‌گیریم.


::: سه

موقع بلیت گرفتن، پسرک گفت: تمام بلیت ها تمام شده الا ردیف اول، ردیف اول هم مناسب نیست، چون هم گردنتان درد می‌گیرد هم چشم‌هایتان. به نرجس که حرف های پسرک را انتقال دادم، پسرک وسط حرف هایم پرید که من نگفتم شاید گردنتان درد بگیرد قطعا گردن درد می‌گیرید. از اینهمه وسواس پسرک در کلمه ها خنده ام می گیرد ولی با همۀ اینها بلیت را گرفتیم. وقتی وارد سالن سینما شدیم و ردیف اول نشستیم تازه معنی حرف های پسرک را فهمیدیم. هر چی خودمان را کج و کوله کردیم ولی فایده نداشت. به نرجس گفتم: کاش با خودمان پتو آورده بودیم تا حداقل کف زمین دراز می کشیدیم و فیلم می دیدیم. پری بعد سه ثانیه پایش را کشید سمت دهن من، بهش می گویم چرا پات توی دهن من هست الان، می خندد می گوید: خب چکار کنم باید چپری شوم تا پرده را ببینم خب! بعد پیشنهاد داد که من هم پام را سمت دهن نرجس بکشم تا بتوانم فیلم ببینم. ربع ساعت داشتیم حرف می زذیم و می خندیدیم تا بتوانیم بهترین پوزیشن را پیدا کنیم برای دیدن فیلم، نرجس بی خیال فیلم شد و گفت حداقل بیاید یک سلفی بگیریم برای اینستاگراممان نرجس دوربین را روشن کرد که عکس بگیریم که مسوول سالن امد سمت نرجس و گفت شما سه نفر از وقتی آمدید یا دارید حرف می زنید یا می خندید الان هم که دارید فیلم می گیرید رعایت کنید خانم ها سالن سینماست ها.


::: چهار

پری دوست داشت پفک بخرد برای سینما رفتن، من و نرجس گفتیم نه  ساندویچ. نگاه قیمت ها که کریدم دیدیم هات داگ آمریکایی را زده اند ۹ تومن. به نرجس گفتم قیمتش زیاد است بیا شریکی بخوریم، پری قبول کرد ولی نرجس نه! آخرش سه تا هات داگ خریدیم، موقعی که هات داگ ها را نرجس توی سالن آورد، به پری گفتم با این پولی که دادیم به این هات داگی که قد یک ساندویچ سوسیس هم نیست می شد ۹ تا فلافل خرید، و تا یک هفته هم ازش خورد. نرجس موافق حرف های من بود ولی پری روی تعداد فلافل ها بحث داشت.


::: پنج

نکته اخلاقی فیلم فروشنده هم این بود که اگر روزی روزگاری بهتان تجاوز شد، تا آن موقع در روشنفکری به مرحله ای از ایمان رسیده باشید که برای رو شدن دست شخص متجاوز زار زار گریه کنید توی خیابان.


::: شش

برای اینکه نرجس را از حس خوشایند مترو محروم نکرده باشیم برگشت باز هم  سوار مترو شدیم. توی مسیر، همان مترو ندیده های دو ساعت قبل بودیم، با این تفاوت که اینبار نرجس اینقدر ذوق داشت که موقع حرکت مترو در هر ایستگاه، حرکت واگن را به حرکت هواپیما توی باند تشبیه می‌کرد. و پری از خنده نزدیک بود کف واگن غش کند. و برای همه مسجل شد که ما برای اولین بار است که از مترو استفاده می کنیم.


::: هفت

هنوز هم بعد از  اینهمه وقت خیلی چیزها را یاد نگرفتیم. یاد نگرفتیم، حداقل ادای با کلاس بودن را دربیاوریم، ادای آدمهای باسواد، ادای آدمهای  پولدار، حتی ادای خیلی چیزها که همیشه و همیشه برای دخترها مهم بود و بین ما بیشتر شبیه یک جوک مسخره است. دخترهای به سن و سال ما تمام سعیشان را می کنند که چهر‌ه های موجهی از خودشان توی دنیای مجازی علی الخصوص اینستاگرام به جای بگذارند. دخترهای خیلی معقول و روشنفکر اهل کتاب و هنر و سینما که تمام دغدغه اشان مسایل فرهنگی کشور است ولی خب ما هنوز همان دخترهایی هستیم که  مسخره ترین عکسمان از مترو را در صفحه هایمان شیر می کنیم، که خودمان با دیدن قیافه مان از حجم اینهمه مسخره بودن، غش می کنیم از خنده، حتی اگر آن ده نفر حالا شده باشند فقط سه نفر.










  • گلی