کجایی که یادت بهخیر
ده سال پیش خونمون توی یه محلۀ دیگه بود. زیاد با همسایههامون مراوده نداشتیم؛ یعنی بابا مامانهامون سلام علیک داشتند ولی بچهها نه زیاد.
یادمه یه بار داشتم میرفتم دانشگاه پسر همسایهمون یه ۲۰۶ آلبالویی تازه خریده بود که براش خیلی عزیز بود. ماشین رو آورده بود بیرون داشت کفپوشهاش رو آرابیرا میکرد و یه آهنگ هم گذاشته بود و صداش رو تا آخر بالا برده بود. فاصلۀ خونۀ این همسایه تا ما حدوداً پنجشش خونه بود. از جلوی در خونمون به این بدبخت اخم کردم و وقتی بهش رسیدم یه جوری بهش چشم غره رفتم که صدای ضبطش رو کم کرد حالا من درحال چشم غره به این بدبخت بودم که خط واحد محله از سرکوچه رد شد.
اگر به این خط نمیسیدم حداقل یه ساعت دیر به دانشگاه میرسیدم در نتیجه بیخیال چشم غره به پسرهمسایه شدم گامهام رو تندتر کردم که به خط واحد برسم. پسر همسایهمون که عجلۀ منو دید معرفت بهخرج داد و برای آقای راننده سوت زد و اونم واستاد.
تقریباً پنج ساله که توی این محلۀ جدیدیم. اون روز رفته بودم فروشگاه سرکوچه کلی مواد شوینده خریده بودم و مثل چی با کلی کیسه توی کوچه میاومدم و نفسنفس میزدم بعد پسر هممحلهایمون یه کپه آدامس توی دهنش انداخته و مثل بز زل زده به من، پسرۀ یه کاره حتی نیومد بگه میتونم کمکتون کنم یا نه!
یعنی خدایی هرچقدر به ته دنیا نزدیکتر میشیم پسرهای همسایه هم بیمعرفتتر میشن. پسرهای همسایۀ بیمعرفت داشتند یعنی ته بدبختی دیگه.
خلاصه اینکه قدر بچههای همسایۀ فعلی رو بدونید که فردا مشخص نیست چه گودزیلاهایی نصیبتون بشه.
- ۵ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۸