آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

کجایی که یادت به‌خیر

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۳۸ ب.ظ

ده سال پیش خونمون توی یه محلۀ دیگه بود. زیاد با همسایه‌هامون مراوده نداشتیم؛ یعنی بابا مامان‌هامون سلام علیک داشتند ولی بچه‌ها نه زیاد.

یادمه یه بار داشتم می‌رفتم دانشگاه پسر همسایه‌مون یه ۲۰۶ آلبالویی تازه خریده بود که براش خیلی عزیز بود. ماشین رو آورده بود بیرون داشت کف‌پوش‌هاش رو آرابیرا می‌کرد و یه آهنگ هم گذاشته بود و صداش رو تا آخر بالا برده بود. فاصلۀ خونۀ این همسایه تا ما حدوداً پنج‌شش خونه بود. از جلوی در خونمون به این بدبخت اخم کردم و وقتی بهش رسیدم یه جوری بهش چشم غره رفتم که صدای ضبطش رو کم کرد حالا من درحال چشم غره به این بدبخت بودم که خط واحد محله از سرکوچه رد شد.

اگر به این خط نمی‌سیدم حداقل یه ساعت دیر به دانشگاه می‌رسیدم در نتیجه بی‌‌خیال چشم غره به پسرهمسایه شدم گام‌هام رو تندتر کردم که به خط واحد برسم. پسر همسایه‌مون که عجلۀ منو دید معرفت به‌خرج داد و برای آقای راننده سوت زد و اونم واستاد.


تقریباً پنج ساله که توی این محلۀ جدیدیم. اون روز رفته بودم فروشگاه سرکوچه کلی مواد شوینده خریده بودم و مثل چی با کلی کیسه توی کوچه می‌اومدم و نفس‌نفس می‌زدم بعد پسر هم‌محله‌ایمون یه کپه آدامس توی دهنش انداخته و مثل بز زل زده به من، پسرۀ یه کاره حتی نیومد بگه می‌تونم کمکتون کنم یا نه!

یعنی خدایی هرچقدر به ته دنیا نزدیک‌تر می‌شیم پسرهای همسایه هم بی‌معرفت‌تر می‌شن. پسرهای همسایۀ بی‌معرفت داشتند یعنی ته بدبختی دیگه.

خلاصه اینکه قدر بچه‌های همسایۀ فعلی رو بدونید که فردا مشخص نیست چه گودزیلاهایی نصیبتون بشه.

  • گلی

اینطوریاست خلاصه :D

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۶ ب.ظ

اون روز هم رفته بودم کتابفروشی بعد فروشنده بهم گفت: ببخشید خانم محمدی اون سری نشناختمتون! 

زویا پیرزاد وار قند تو دلم آب شد و با خودم گفتم: ا ِ پس معروف بودن این مزه‌‌اییه؟ 

  • گلی

و اما طنز

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۲۸ ب.ظ

به‌نظرم یکی از موضوعاتی که توی ادبیات کودک و نوجوان ایران به‌شدت جای خالیش احساس می‌شه طنزه. حالا نه اینکه همۀ حفره‌های ادبیات کودک و نوجوان ایران پر شده فقط این مونده نه! چرا که ادبیات کودک و نوجوان ایران حالا حالا‌ها کار داره که به استاندارد‌های جهانی برسه؛ ولی عجیب طنز جاش خالیه!

امروز داشتم به نویسنده‌های کودک و نوجوانمون فکر می‌کردم که کدوم‌هاشون طنز کار می‌کنند، یاد دو نفر افتادم یکی احمداکبرپور، که من کتاب‌های جدیش رو خوندم و طنز ازش نخوندم ببینم که طنزهاش چه مدلیه و شهرام شفیعی که معمولاً نوجوان کار می‌کنه. من یکی از کتاب‌های طنزش رو خوندم  که خیلی به دل من نشست.

هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد که نویسنده‌ دیگه‌ای باشه که تخصصی طنز کار کنه توی این حوزه!

نویسنده‌های ما معمولاً تخصصشون تلخ نوشتنه، هرچقدر سوز و گداز نوشته‌ها بیشتر باشه به‌نظرشون خیلی کار خارق‌العاده‌ای کردند!

یادمه تابستون یه کتاب از تازه‌های نشر خوندم که نویسنده‌اش دهه شصتیه.

کتاب خیلی تلخی بود. کلاً جالب اینجاست که نویسنده تمام خاطرات دردناکی که توی مدرسه داشته و این تجربه‌ها فقط مختص دهه شصتی‌ها و اون موقعیت خاص بوده رو توی این کتاب آورده. خب اولین سؤالی که اینجا پیش میاد اینه که چه اصراری است که نویسنده‌ها هرچی تلخی رو تحمل کردن رو به نسل جدید انتقال بدن؟

دوم اینکه چه ما بخوایم و چه نخوایم بچه‌های ما تلخی رو درک می‌کنند حالا چرا همه باید تلخ و جدی بنویسند تا این تلخی رو بیشتر کنند؟

یکی از تفاوت‌های فاحش ادبیات کودک ما با خارجی‌ها اینه که خارجی‌ها تلخ‌ترین موضوعات رو به زبان طنز برای بچه‌هاشون می‌نویسند. فکر کنم شاید یکی از تلخ‌ترین اتفاق‌هایی که ممکنه برای بچه توی سن کم بیفته، طلاق پدر و مادرش باشه. می‌دونید من چند کتاب کودک و نوجوان خوندم که موضوعش جدایی مادر و پدر بوده ولی طنز نوشته شده بود؟ اینقدر طنز که واقعاً اون تلخی دیده نمی‌شد؛ اما ادبیات ما چی، اول اینکه من دربارۀ طلاق پدر و مادر کتابی از نویسنده‌های ایرانی ندیدم که حالا بخواد طنز باشه یا جدی! حالا اگر خدای ناکرده گوش شیطون کر اگر نویسنده‌ای بخواد هم بنویسه، با توجه به شناختی که من از ادبیات کودکمون دارم اینقدر این رو تلخ می‌نویسند که همون بهتر که ننویسند درباره‌اش.

خلاصه اینکه حالا که این روزها همه توی بوق و کرنا کردند که کتاب عیدی بدهید، اگر تصمیم دارید برای بچه‌های فامیل کتاب هدیه بگیرید، امسال کتاب طنز بخرید براشون لطفاً. بذارید حداقل نسل‌های شادتری داشته باشیم نه اینکه هر روز آمار خودکشی‌های نوجوان‌هامون زیادتر بشه.



  • گلی

فضای مجازی

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۲۷ ب.ظ

توی مراسم نشسته‌ام. زنی می‌‌گوید صفحهٔ اینستاگرامت را می‌خوانم. انگار خوشش هم آمده؛ وقتی دخترش شیطنت می‌کند، می‌گوید: «شیطنت نکن که خاله مریم می‌نویسه. می‌بره اینستا می‌ذاره.» 

در آخر مراسم، به این نتیجه می‌رسم که دیگر بچه‌ها را از آمپول نمی‌ترسانند. از لولو نمی‌ترسانند و از اینکه شیطنت کنی، این خاله آمپول داره، آمپول می‌زنه، نمی‌ترسانند. از اینستا و فضای مجازی می‌ترسانند.


:::مریم گریوانی، دو ماهنامهٔ عروسک سخنگو، آذر و دی ماه ۱۳۹۶




  • گلی

مهارت جدید مثلاً

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۲۱ ب.ظ

سال نودوشش برای من سال یادگرفتن مهارت جدید بود. 

روزهای خوش آذر ماه دورهٔ ویراستاری رو گذروندم و حالا هم دارم خیاطی یاد می‌گیرم. درسته برای خیاطی یادگرفتن یکم پیر شدم؛ ولی بازم راضیم ازش. 

جونم براتون بگه از صبح بندوبساط الگو کشیدن رو درآوردم و در حال کشیدن الگوی بالا تنه هستم؛ ولی لامصب قسمت پشتش رو متوجه نمی‌شم و الان مثل همون حیون یکم نجیب تو گل گیر کردم.

  • گلی

علیرضا شیرازی و مؤسسۀ ازدواج آسان

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۲۶ ب.ظ

چند وقت پیش یکی از وبلاگ‌نویس‌ها یه فراخوان داده بود که جدا از نتیجۀ آخرش شما چطوری با عشقتون آشنا شدین؟

امروز از سر بیکاری نشستم پست‌های ملت رو خوندم و با کمال تعجب دیدم که تعداد خیلی زیادی از آشنایی‌ها از طریق بلاگفا و وبلاگ‌نویسی بوده.

جالبه بدونید یکی از فانتزی‌های من همیشه این بود که با بابای یحیی از طریق فضای مجازی آشنا شم بعد اون هی پست‌های عاشقانه برام بنویسه از (این پست‌هایی که آب از دهن آدم سرازیر میشه)، بعد من هی بهش بی‌محلی کنم و اون هی بیشتر اصرار کنه بعد من مثلاً الکی وبم رو پاک کنم و گم شم توی افق((:

ولی به‌نظرم اینهایی که این مدل آشنایی‌ها رو تجربه می کنند خیلی باید براشون هیجان‌انگیز باشه!

کلی پشت سر علیرضا شیرازی غر زدیم و فحش نثارش کردیم و نمی دونستیم همین آقای شیرازی لوس و ننر که هنوز با بیان لجه، کلی کفتر عشق رو بهم رسونده. اینجاست که آیه نازل میشه : که ای فرزندان آدم از روی ظاهر همدیگر را قضاوت نکنید(:


  • گلی

شب ‌های روشن از نوع کتابیش

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۲۶ ب.ظ

بالاخره دیشب نشستم کتاب «شب‌های روشن» رو خوندم. برای منی که عاشق فیلم «شب‌های روشن»*ام شاید الان یکم دیر باشه  برای خوندن این کتاب.
مخصوصاً وقتی به یکی این فیلم رو معرفی می‌کردم و با کلی شور و شوق دربارۀ فیلم حرف می‌زدم و چه‌ها که در وصف این فیلم نمی‌گفتم؛ یعنی یکجوری تعریف می کردم انگار مثلاً خورۀ سینمام. ماجرا وقتی جذاب می‌شد که از شانس کج من طرف کتاب شب‌های روشن رو خونده بود و ازم می‌پرسید: راستی کتابش رو خوندی؟ و من لبخند ملیح  ولی تلخی تحویلش می‌دادم که نه!
خیلی صحنۀ  ضایع و ایضاً دردناکی بود، طوریکه آدم می‌تونه ازش یه فیلم تراژدیک بسازه.
خلاصه اینکه دیشب این کتاب رو توی دو سه ساعت تموم کردم و با ابراز تأسف از وقتی که پاش گذاشتم، باید بگم کتابش چنگی به دل نمی‌زد. اصلاً  موندم چطور سعید دقیقی (نویسندۀ فیلم شب‌های روشن) تونست از همچین کتابی، فیلم‌نامه‌ای به این شاهکاری دربیاره.  
شاید دلیل اصلی که کتاب به دلم ننشست ترجمۀ کتاب بود؛ البته ناگفته نماند که کتاب رو سروش حبیبی ترجمه کرده؛ کسی که اسمش یه برند است توی حوزۀ ترجمه.
کتاب یک داستان عاشقانه رو روایت می‌کنه، پس برای همین کلمه‌هایی که مترجم استفاده می‌کنه باید خیلی روح و احساس داشته باشه که خواننده بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه. نه اینکه جمله‌ها رو ترجمۀ لفظ به لفظ کنه و یه مشت کلمۀ بی‌احساس رو بپاشه تو صفحه و به صرف اسم نویسنده‌ای که پشت جلد است کتاب فروش بره و تو خیال کنی وای پسر عجب ترجمه‌ای.
به‌نظرم مترجم‌های کتاب‌های کودک و نوجوان ما خیلی قوی‌تر از کتاب‌های بزرگسال هستند. مثلاً خانم کیوان عبیدی آشتیانی ترجمه‌هاش عالیه، تو اصلاً احساس نمی‌کنی که داری یه کتاب ترجمه شده می‌خونی، بسکه کلمه‌هاش احساس توش موج می‌زنه و تو می‌تونی خیلی زیاد با شخصیت‌های داستان همذات‌پنداری کنی، چون کلمه‌هاش رو درک می‌کنی؛ ولی در ادبیات بزرگسال ما کتاب‌ها ترجمه می‌شوند فقط به صرف اینکه بازار خالی از ترجمه نباشه. مثلاً یکی از مترجم‌های پرآوازۀ این روزها پیمان خاکسار است. یه وقتایی دلم می‌خواد برم به آقای خاکسار بگم، بی‌خیال رفیق واقعاً وحی نشده که همۀ کتاب‌های روز دنیا و جایزه برده رو تو ترجمه کنی، کیفیت رو فدای کمیت نکن رفیق، بسکه گند زدی به تصورات من با اون ترجمه‌هات.



*(البته نسخهٔ ایرانی فیلم، نه ایتالیایی‌اش، البته نسخهٔ ایتالیایی رو دیشب کشف کردم و هنوز ندیدمش)



پ ن: به دوستی که دیشب یه کامنت خصوصی گذاشت اینجا

سلام (:

راستش رو بخواید من خیلی وقته دیگه از کسی دلگیر نمی‌شم و نیستم. البته تا اونجایی که من یادم میاد دلیل ناراحتیم از شما چیز دیگه‌ای بود نه این دو موردی که گفتید (:

ممنون از ابراز محبتت به وریا.  

و امیدوارم که سال نود و هفت سال رسیدن به آرزوهای قشنگ و نجیبت باشه و اینکه سال نوت پیش پیش مبارک (:

  • گلی

بارون میاد جل جلکی

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۸ ق.ظ

:::یک 

چه خوبه آدم هر روز با صدای شرشر بارون بیدار شه(: 

شیراز دست‌کمی از پاریس نداره، اگر هر روز آسمونش ابری و بارونی باشه.


:::دو 

خیلی سال پیش یه فیلم دیدم دربارهٔ یه دختر پسر. پسره وقتی می‌بینه دختره دلش پی کسی دیگه‌ای ولش می‌کنه؛ ولی بهش می‌گه، می‌دونم انتخابت مناسب نیست و من بیشتر دوست دارم برای همین من یه سال دیگه فلان‌جا منتظرت  می‌مونم اگر پشیمون شدی بیا اونجا تا دوباره مثل روز اولی که هم دیگه رو اونجا دیدیم رابطه‌مون رو دوباره شروع کنیم. 

پسره یه سال بعد میره همونجا که وعده‌شون بوده و همون‌طور که با هم قرار گذاشتن سه روز، میره سر قرار ولی دختره نمیاد یه سری اتفاقات در راستای این اتفاق می‌افته. فیلم رو خیلی دوست داشتم اون موقع، مخصوصاً اخلاق و منش پسره خیلی به دلم نشست؛ این چند روزه هی یاد فیلمه می‌افتم؛ ولی اسمش یادم نمیاد که برم دانلودش کنم و دوباره ببینمش. 


::: سه

یه شعر شیرازی هست با این مصرع شروع میشه:

بارون میاد جل جلکی جیبای آقام پر نخود چی

هی می‌خونمش هی ذوق بارون می‌کنم(:


:::چهار 

به‌نظر خدا معامله رو قبول کرده و می‌خواد ده سال از عمرم کم کنه

من که راضیم ((:


:::پنج

دکتر میم پنجشنبه می‌گفت: ایشالا شیراز سیل بیاد تو یکی رو با خودش ببره((:

  • گلی

امروز به روایت کلمه‌ها

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ق.ظ

::: یک

همون صبح که برای آزمون بلند شدم، هرکاری کردم اسنپ به درخواستم جواب نداد، چرا؟ چون دیشب توی شیراز دو قطره بارون زده، خب روز جمعه باشه بارون هم زده باشه چی می‌چسبه خواب. پس کسی نبود که به درخواست اسنپی ما  لبیکی بگه. بعدش زنگ زدم آژانس سرکوچه، ایشونم گفتن ماشین نداریم باید یه ربع صبر کنید. هفتۀ پیش که می‌خواستم برم کوه ساعت شش‌ونیم‌ صبح کلی ماشین جلوی در آژانس ردیف بودن پس چرا امروز ساعت هفت‌ونیم یه دونه ماشین نیست؟ خب چون دیشب دو قطره بارون زده و روزجمعه باشه و هوا هم بارونی چکاریه آدم بره آژانس.

دیر شده و هیچ رقمه نمی‌شد معطل شد، با کلی بسم الله رفتم سرکوچه برای تاکسی. خب یه تاکسی وایساد باهاش مسیر و قیمت رو توافق کردیم رفت. حضرت آقا گیج و میج آدرس رو اشتباه رفت و کلی معطل شدم و موقع پیاده شدند پررو پرو بهم می‌گه حالا که مسیر رو دور زدم چقدر بگیرم همون قیمت توافق شده (۵تومن) یا شش تومن، من با  بزرگ‌منشی گفتم: هرچقدر خودتون راضی هستید، پررو پرو شش‌و نیم کم کرد؛ یعنی حتی به شش تومن خودش هم راضی نشد. نتیجۀ اخلاقی اینکه هیچ‌وقت به یه راننده تاکسی ایرانی نگید خودتون و کرمتون چون کلاً به کرم و وجدان اعتقاد ندارند.



::: دو

نشستم سر جلسه؛ ولی لامصب داشتم یخ می‌زدم. به مراقب می‌گم میشه این دستگاه  رو زیاد کنید دارم منجمد می‌شم؛ ولی فکر کنم کلاً به‌جای گرمایشی، سرمایشش رو روشن می کرد که بیشتر سوز می‌داد.

دیدم نمی‌تونم تحمل کنم، جام رو عوض کردم؛ ولی به غلط کردن افتادم چون صندلی کسی روش ننشسته بود و کلاً همون یه ذره گرمای بدنم صرف گرم شدن صندلی جدید  شد. حالا چرا این اتفاق افتاده توی حوزۀ امتحانی، چون دیشب دو قطره بارون زده و هوا این مدلی کولاک بوده و مدیر مدرسه با اینکه می‌دونسته فردا امتحانه، به خودش زحمت نداده بود که بسپاره بابا دستگاه رو حداقل از یه ساعت قبل امتحان روشن کنید که ساختمون اینهمه سرد نباشه.



:::سه

سر جلسۀ امتحان سؤال‌ها از بس سخت بود و هوا هم کولاک بود، که به جای جواب دادن به سؤالات به این سؤال فلسفی فکر می‌کردم چرا باید اولین کتابم درون‌مایۀ مذهبی داشته باشه؟


:::چهار

به‌نظرم بعد اینهمه سال باید مسئول‌ها یه فکری به حال آزمون ارشد و دکتری کنند، مثلاً منی که می‌خوام نقد ادبی بخونم و در تمام این  سال‌ها تمرکزم روی داستان و نقد بوده و هیچ علاقه‌ای به شعر ندارم چرا باید مثلاً سؤال‌های عروض و بحر طویل و کوفت جواب بدم. به نظرم باید از همون اول دانشجو رشته‌ای که می‌خواد رو انتخاب کنه، بعد سؤال‌های آزمون تخصصی همون رشته باشه، اونم تشریحی نه تستی با نمرهٔ منفی. مثلاً یه داستان بدن بگو نقدش کن نه سؤال‌های مسخره و منسوخ شدهٔ بحر طویل بدن.

اصلاً چرا بعد اینهمه سال ما هنوز توی ادبیات کهنمون موندیم. حالا یه کسی علاقه‌اش ادبیات کهن است خیلی هم خوب ولی من چه گناهی کردم. یا مثلاً مایی که رشته‌مون ادبیات است، حداقل توی متن سؤال‌ها نکات ویرایشی رو رعایت کنید نه اینکه نصف ذهن من بره دنبال نکات ویرایشی اون متن کوفتی استعداد تحصیلی.


::: پنج

یه کتابی می خونم به اسم «رمز اعتمادبه‌نفس« یه بخشیش دربارۀ انسان‌های کمال‌گراست. یکی از سؤال‌های استعداد تحصیلی آزمون از همین بخش کتاب بود.



:::شش

یه جوری خسته شدم از آزمون و ناامید شدم از قبولیش انگار مثلاً جایزۀ قبولی دانشگاهم دیدن «او« بوده.

  • گلی

اولش قرار نبود اینطوری بشه

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۳۲ ب.ظ



این خانمی هم که در تصویر  می‌بینید، خانم ال ام مونتگمری، خالق آنشرلی است.

خانم نویسنده، رمان آنشرلی رو تقریباً ۱۰۹ سال پیش نوشت. ۱۰۹ سال پیش در ایران تقریباً یعنی زمان احمدشاه قاجار.

کتاب در یکی از جزیره‌های کانادا می‌گذره که الان یکی از مناطق توریستی کاناداست و برای ورود به این جزیره کلی دنگ‌و‌فنگ وجود داره.

کتاب آنشرلی رو که آدم می‌خونه تازه معنی جهان سومی بودن رو درک می‌کنیم. زمانی که شاه‌های قاجار ما توی حرم‌سراها لم داده بودند، جزیرۀ کوچک آنشرلی خط راه‌آهن داشت، کانادا مجلس داشت، حزب داشت، زن‌ها وارد دانشگاه می‌شدند، زن نویسنده وجود داشت، مردمشون کتاب می‌خوندند و دغدغۀ کتابخوانی داشتند، جوانان اون جزیره درگیر تشکیل شورا برای نوسازی جزیره‌ بودند.

و اما ایران در سال ۲۰۱۷-۲۰۱۶ :

مردم توی اردیبهشت به امید و تدبیر رأی میدن، یه شعار خوشگل و توی دل برو با یه رنگ انتخاباتی دلبرتر

هنرمندهای ما، مردمی که شبیه اونا فکر نمی‌کنند، رعیت می‌خونند و دنبال یه کیسه برنج و از اینکه هواپمای اسقاطی خریدیم و اونا می‌تونند باهاش جشنواره برند خوشحال هستند و دلیل رأیشون رو همین هواپیمایی از آسمون نازل شده میدونند.

و اما در مهر و آبان و آذر و دی و بهمن و اسفند مردم کشور در دریا غرق می‌شوند، دیپلماسی قویی نداریم که از دولت چین بازخواست کنیم که چرا؟ چرا کم‌کاری؟  بر اساس تصادفات جاده‌ای، بر اثر سانحۀ هوایی، بر اثر از ریل خارج شدن قطار میمیریم.
روشنفکرهای و هنرمندهای ما یادشون میره که چه شعار‌هایی دادند و با چه شعارهایی مردم رو تشویق به رأی کردند، یادشون میره حرف‌هاشون رو. بعد یه پست اینستاگرامی می‌‌زنند و یه چس ناله می‌کنند و تا حادثۀ بعدی ما رو با بدبختی هامون تنها می‌ذارن.
بعد با مدرک زیر دیپلم برای ما نقش مصلح اجتماعی رو در میارند، نزدیک‌هاشون صدها بچه و طفل معصوم تا مرگ پیش می‌برند بعد ادای حمایت از حقوق کودکان و زنان بی‌سرپرست رو در میارند.
با پارتی محصولات چینی رو وارد کشور می‌کنند و کارآفرینان داخلی رو به خاک سیاه می‌شونند و دم از بیکاری از جوانان می‌زنند و برامون گلریزان و صدقه جمع می‌کنند و جوانی که از سر بیکاری، جرمی رو انجام داده از زندان آزاد می‌کنه، کلی دوربین با خودش می‌بره و توی دوربین زل میزنه و اشک توی چشمهاش جمع میشه و نقش زرو رو بازی می‌کنه ما بدبخت بیچاره‌ها هم براشون دست می‌زنیم و بهشون لقب هنرمند مردمی می‌دیم.
بچه‌هاشون دو تابعه‌ایی هستند و دم از کشور و ایران و خون آریایی می‌زنند.
نویسنده‌هامون کتاب‌هاشون پر میشه از مسائل جنسی و فکر می‌کنند مدرن بودن به این خزعبلات است.
سیاست‌مدارهای ما دغدغه‌هاشون تعداد فالورهاشون است و برای یه فالور بیشتر و کمتر جشن می‌گیرند و بچه‌هاشون توی کشورهای خارجی مشخص نیست برای چه کشوری تعلیمات جاسوسی می‌بینند.
ما اونقدر بدبختیم اونقدر بدبخت، که از بیرون میان برای ما مثلاً مشکلات محیط زیستی‌مون رو حل کنند کاشف به عمل میاد طرف جاسوسه بعد ما مثل احمق‌ها توی صفحه‌های اینستامون براش شیون و زاری راه می‌اندازیم.
سال‌هاست روی مدار صفردرجه داریم می‌چرخیم و مثل بشر زندگی کردن یادمون رفته.







  • گلی