آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

بخشنده

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۲۱ ب.ظ

:::یک

توی باورهای یهودی‌ها درختی توی آخرت هست که مردم غم‌هاشون رو بهش آویزون می‌کنن. مردم این حق رو دارن که  وقتی غم خودشون رو به درخت آویزون می‌کنند غم کسی دیگه رو بردارند و صاحب اون غم شن. مردم وقتی دور درخت می‌گردن تا غمی شاید سبک‌تر و آروم‌تر بردارن می‌بینن ای دل غافل غم خودشون دربرابر غم بقیه چیزی نیست و ترجیح می‌دن که غم خودشون رو داشته باشند.

حالا آیا، توی باورهای دینی یا اسطوره‌ای یا اصلاً باورهای عامیانه ملیت‌ها و نه فقط ایرانی شخصیت یا الهه یا شی می‌شناسید که نگهدارندۀ خاطرات انسان‌ها یا موجودات باشه؟

حتی بگردید توی خاطرات بچگی‌هاتون و قصه‌هایی که توی بچگی می‌شنیدید آیا با همچین شخصیتی برخورد کردید.

 

 

::: دو

 فرض کنیم ما موجودی خیالی داشته باشیم که خاطرات آدم‌ها رو نگه داره. چه اسم جذابی می‌شناسید که روی این شخصیت بذاریم که برازنده‌ش باشه.


 

 

  • گلی

تعال قلبی

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۲ ب.ظ

او روزها و ماه‌ها و شاید هم سال‌هاست به هیچ‌کدام از صفحه‌های اجتماعی‌اش سر نزده. نامبرده از اختلال حواس شدیدی رنج می‌برد.

لطفاً در صورت آگاهی از جا و مکان او اطلاع دهید و خانواده‌ای را از نگرانی در بیاورید.

 

  • گلی

آدم امنیت احساسی نداره خب.

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ

+ وبلاگت رو می‌خونم ها؟

ـ واقعا!؟ چطوری پیداش کردی؟

_ توی گوگل جست‌وجو کردم دیگه.

+ :/

 

 

 

 

 

پ ن: این گفت وگو و گفت‌وگوهای شبیه این بیشتر از چند ماهه باعث استرس من شده. مجبور شدم توی تنظیمات بزنم د بابا اصلاً مطالب من رو نیار توی جست‌وجو شده‌ها. چه کاریه آخه.

 

 

پ ن۲: حالا نمی‌شد که آزمون استخدامی رو می‌انداختن یه ماه دیگه؟ خاک تو سرشون واقعاً: آیکون انرژی مثبت اندیشیش تموم شده بود دیگه!

 

  • گلی

او تمام من را در یک چمدان ریخت و رفت!

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۳۱ ق.ظ

دلم برای اینستا تنگ شده، برای تلگرام هم همین‌طور و حتی وضعیت‌های واتس‌آپ میم!

  • گلی

:::یک

 

از دیشب تا حالا که به نت وصل شدم همه از زوایۀ دید خودشون به  حوادث چند روز اخیر نگاه کرده بودند. تقریباً همه هم با تیترهای ناامیدکننده و پر از غم و اندوه.

واقعیت اینه که باناامیدی چیزی درست نمی‌شه. باور کنید شما هر کلمۀ منفی که استفاده می‌کنید باید ده برابر انرژی بذارید که اون همه انرژی منفی رو از وجودتون بیرون کنید. هممون می‌دونیم که توی وضعیت مناسبی هیچ‌کدوممون نیستیم. هر کسی  از یه موضوعی ناراحته؛ ولی همۀ این‌ها می‌گذره و ان‌شاءالله که درست هم بشه. به‌شرط اینکه به خودمون فرصت فکر کردن بدیم. کمی به مغزمون و احساساتمون استراحت بدیم و بعد به کارهایی که کردیم فکر کنیم تا ببینیم به عنوان یه شهروند کجاها رو اشتباه رفتیم تا اصلاحش کنیم.

با خودمون صادق باشیم کمی. ببینیم آیا به عنوان یه شهروند من می‌تونستم برای کشورم کاری کنم و نکردم. بیایید از خودمون شروع کنیم. ما چقدر از فضای مجازی استفاده کردیم برای بهبود وضعیت مردم.

اینجا اول قرار بود یه مثال سیاسی بزنم؛ ولی دیدم توی این وضعیت بدترین مثال یه مثال سیاسی هست؛ پس مثالم رو عوض می‌کنم و یه مثال اجتماعی می‌زنم:D

 

 

 

:::دو

 

قبل اینکه نت خراب بشه، دوستم، خانم احلام به من درخواست یه پویش رو داد. اسم پویش هم بود فرصتی برای نوشتن. قرار بود توی این پویش چکار کنیم. قرار بر این بود که ما بچه‌هایی که شوق نوشتن رو داشتن؛ ولی همیشه ترسشون اجازه نمی داد برن سراغ نوشتن رو تشویق کنیم به نوشتن. آیا توی این پویش چیزی نصیب من و احلام می‌شد؟ صادقانه بخوام بگم جز زحمت چیزی نداشت و نداره تازه قرار بر این بود برای تشویق بچه ها از جیبمون یه هدیه هم به شرکت‌کننده‌ها بدیم. تقریباً یه کار زمان‌بر بدون هیچ پاداشی. ولی می‌دونید چی به ما این امید رو می‌داد که انجامش بدیم اون شور وشوقی که ممکن بود نصیب شرکت‌کننده‌ها بشه.

 

الان این همون مثال اجتماعیه بود ها:D

 

:::سه

هممون می‌دونیم جامعۀ ما دچار یه مریضی به اسم رانت و پارتی شده. این فضای مسموم همه جا رخنه کرده؛ حتی تا فضای فرهنگی کشور هم رفته و جاخوش کرده. یه وقتایی فکر نمی‌کنیم ما هم دچار این مریضی شدیم در حالی که شدیم. چند تا مثال می‌زنم تا منظورم رو بهتر متوجه شید.

یکی‌دو سال پیش یه مصاحبه‌ای از یه خانم کارگردان دیدم که می‌گفتند: من که رانت و پارتی نداشتم که دخترم رو مسئول فلان جا کنم. بعد گفت و گفت تا رسید به اینجا که بله من دخترم رو توی همۀ فیلم‌هام بازی می‌دم و من بودم که دخترم رو به سینما معرفی کردم. خانم کارگردان یا نمی‌دونست یا خودش رو زده بود کوچۀ علی چپ که توی موضوع بازی دخترش هم دچار مریضی رانت و پارتی شده. مگه رانت و پارتی فقط اینه که بری یه کار دولتی بگیری.

 

یا مثلاً همین یکی‌دوهفته پیش از ۲۰:۳۰ یه گزارش برای سبک زندگی ایرانی اسلامی تهیه شده بود و توی این گزارش یه کافه رو معرفی کرده بودند که محیطش به این سبک می‌خورد. کافه برای کی بود. یه خانم نویسنده که احتمالاً بعضی‌هاتون می‌شناسیدش. خب چرا بین اینهمه کافه این کافه معرفی شده؛ چون خانم گزارشگر دوست خانم نویسنده بوده یا شایدم این خانم جزو نویسنده‌های محبوبش بوده و با خودش گفته با این کار دینم رو به نویسندۀ محبوبم ادا می‌کنم. اینجا ما هم با مرض پارتی و رانت روبه‌رو هستیم. یعنی اگر پای صحبت خانم نویسنده یا گزارشگر بشینی انکار می کنند؛ ولی واقعیت اینه که همینه.

 

یا کمی بریم ریزتر بشیم حتی برای اینکه کتابی معروف بشه یا نشه شما نیاز داری یه یه رانت ریزی با شبکه‌های فرهنگی و کتابی.

دیگه له تر از اینستاگرام چی داریم، حتی اینجا هم با رانت و پارتی مواجه هستیم برای معروف شدن یه کالا یا یک شخص خاص. خب بگذریم.

 

 

:::چهار

حالا بریم سر موضوع همون پویش.

من داشتم فکر می‌کردم خب توی این اوضاع پارتی و رانت. خیلی‌ها دلشون می‌خواد نویسنده شن؛ ولی نمی‌تونند یا راهش رو بلد نیستن یا بی انگیزه شدن. این پویش می‌تونست یه حال خوب بهشون بده. می‌دونید بچه‌ها یه وقتایی یه کارهایی اصلاً توی چشم نمیاد؛ ولی در معنای واقعی کلمه باعث امیدهای خیلی بزرگ می‌شه. من همون روز اول می‌دونستم نه نویسندۀ معروفی هستم که این پویش من بتونه سروصدا کنه و رسانه‌ایی بشه و نه اونقد فالور داشتم که بترکونه توی فضای مجازی؛ ولی به انرژی دسته جمعی اعتقاد دارم. مطمئن بودم اگر حتی ده نفر به این پویش بپیوندند و حالشون خوب بشه کافیه. من می‌تونستم هربار که میام اینستا از فضای مسموم رانت و پارتی که بین نویسنده ها و صاحب رسانه‌ها هست غر بزنم. می‌تونستم هر روز که میام اینستا کلی کلمه‌های منفی به کار ببرم، جمله‌هایی که دل هر انسان آزاده‌ای رو به‌درد میاره؛ ولی آخرش که چی. غیر از اینه که خودم هم ناامیدتر می‌شم و دستم به هیچ کاری نمیره. (البته تا همین یکی‌دوسال پیش من یه آدم غرغرو بودم؛ ولی الان یک ساله که پاک پاکم:D)

(اینجا هم یکم درد و دل کنم) توی این پویش انتظار داشتم خیلی از نویسنده‌ها و شاعرها و منتقدهایی که من رو فالو کردند و این پویش رو دیدند شرکت کنند؛ هرچند که خیلی‌ها در شأن خودشون نمی‌بینند و فکر می‌کنند بی‌کلاسی هست؛ ولی خودمونیم فرض کنیم آقای X که فلان جایزۀ مهم ادبی رو برده بود یا آقای y  که سردبیر فلان سایت معروفه (اشاره به شخص خاصی دارم ها:D) توی این پویش شرکت می کردند چقدر باعث انگیزۀ نویسنده‌های نوپا می‌شد. منظورم از این دردو دل اینه که خیال نکنیم برای حال خوب و امید به جامعه نیاز داریم کارهای خیلی بزرگ کنیم مثلاً بریم کوه قاف رو بشکافیم نه. همین حرکت‌های کوچک باعث دلخوشی خیلی‌ها می‌شه و امید به زندگیشون دو چندان می‌شه.

 

 

::: پنج

همۀ این‌ها رو گفتم که بگم ما هم به‌عنوان یه شهروند می‌تونیم توی وضعیت‌های بد جامعه حال مردم کشورمون رو خوب کنیم. اگر دکتر هستیم یه روزها یا ساعت‌هایی رو رایگان ویزیت کنیم. اگر بلاگر معروفی هستیم کلمه‌های پر انرژی رو پخش کنیم توی فضای مجازی. اگر دوچرخه سواریم با رکاب زدن و نشون دادن قشنگی‌های شهرمون، حال بقیه رو خوب کنیم. اگر کتاب فروشیم یه وقتایی بعضی از کتاب ها رو وقف در گردش کنیم چه می‌دونم... خیلی کارها می‌شه کرد که از توی این منجلاب در بیایم فقط باید بخوایم.

 

 

 

:::شش

می‌دونم می‌دونم الان خیلی هاتون می‌گید دل خوش سیری چند؛ ولی واقعیت اینه که الان توی این وضعیت فقط همین پست به ذهنم رسید:D

  • گلی

انگار فقط ما نت نداشتیم، همه از دیروز نت داشتید و کلی پست گذاشتید. آقا با دود به ما هم خبر می دادید خب.

 

البته اوضاع شیراز گویا از همۀ شهرها خراب‌تر هست. اینجا شده فلسطین اشغالی. و دیگه واقعاً نمی‌شه اسمش رو بذاریم اعتراض. این چیزی که من می‌بینم بیشتر شبیه جنگ داخلیه!

 

خلاصه اگر دیدید از من خبری نبود، یعنی من کشته شدم و این‌ها.

  • گلی

حالا هی به جون ‌آدم‌هایی که رفتند غر بزنیم.

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ق.ظ

::: یک

شنیدم که وقت برگشت از زیارت سامرا با زن و بچه‌اش اسیر داعش شده. شنیدم که دست و پایش را با عمامه سیاهش بستند و بچه‌اش را جلوی چشم‌هایش سر بریدند و بچه معصومانه نگاهش می‌کرد و پدر نگاه جوجه کبوتری می‌کرد که دست و پا می‌زد در خون. شنیدم کم نیاورده بود سید بطاحی. کوتاه نیامده بود. التماسشان نکرده بود. گریه نکرده بود. شاید همین را می‌خواستند. شاید می‌خواستند فیلم بگیرند از التماس سیدی که به اسارت افتاده بود و سید به دلشان گذاشته بود حسرت التماس را. داد زده بود. فحششان داده بود. فریاد زده بود. کوتاه نیامده بود سید. حتی لحظه‌ای که سر خودش را جلوی چشم‌های گریان همسر باردارش بریدند. مصطفی هق‌هق گریه می‌کرد و من هم از کنار چشم‌هایم نمی‌رفت لبخند سید. وقتی که زد روی شانه‌ام و گفت: «هر جا گره به کارت افتاد روضه حضرت علی اصغر رو بخون.»

 کاش ندیده بودم سید را. اینکه بشنوی یک قصه را و نفهمی قصه در مورد کیست آسان‌تر از این است که بشنوی ذبحش کرده‌اند و با بچه کوچکش جنازه‌اش را به آتش کشیده‌اند و همسرش را به اسارت برده‌اند، بعد چشم‌های مهربانش بیاید جلوی چشمانت و لبخندش را به‌خاطر بیاوری. مصطفی هق‌هق گریه می‌کرد و من نمی‌‌توانستم که آرامش بکنم دیگر.

 

 

:::دو

دارم کتاب بالا رو ویرایش می‌کنم می‌رسم به بخش بالایی. همش دارم فکر می‌کنم به خانمه. اسیر شد و افتاد دست داعش. بعدش چی؟ چه بلایی سرش آوردن؟ الان این خانم کجاست؟ خودش یه روضۀ بازه. خودش یه تراژدیه. خودش... .

 

  • گلی

خیلی دیر

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ب.ظ

ولی بیایید قبول کنیم که همیشه دیر رسیدیم.

  • گلی

همین قدر لطیف

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۱۴ ب.ظ

+ اگر امام زمان بیاد چی می‌شه؟

- دیگه کسی سردرد نمی‌شه!

 

  • گلی

خدا کنم بشنوه.

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

:::یک

عاطی بهم گفت چرا باهاش حرف نمی‌زنی؟

گفتم: با کی؟

گفت با خدا دیگه. دلش تو رو می‌خواد. دلش می‌خواد باهاش حرف بزنی. همه چی رو می دونه ها؛ ولی دلش می‌خواد محرمش بدونی و باهاش حرف بزنی.

 

 

:::دو

داشتم می‌رفتم کلاس.

مثل همیشه آروم‌آروم قدم برمی‌داشتم و اصلاً برام مهم نبود که دیرم شده. یهو نمی‌دونم چی شد بهش گفتم: نباید به بنده‌هات امیدوار می‌شدم. نباید دل می‌بستم که گره بندازن به کارم. باید می‌اومدم سراغ خودت و از خودت می‌خواستم. از خودِ خودت؛ پس درستش کن. پس خودت ردیفش کن. من خسته‌ام می‌فهمی؟

  • گلی