آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۰ مطلب با موضوع «آرزوهای نجیب» ثبت شده است

خیلی هم آرزوی نجیبیه!

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۶ ب.ظ

نمی‌دونم بر چه اساسی اولین روزهای سال ۹۸ بالای صفحه‌ای از دفترچۀ یادداشتم نوشتم؛ «آرزوهای سال ۹۸».

چند روز پیش همین طوری رفتم سر وقت دفترچه و خیلی ناباورانه دیدم سه تا از آرزوهام برآورده شده.

امشب زد به سرم چند تا آرزو بهش اضافه کنم. اولین آرزوی اضافه شده‌ام این بود؛ مرگ روحانی. یه جوری با خفت بمیره دل یه ملت خنک شه!

  • گلی

آرزوهای نجیب

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۵۰ ب.ظ

می‌دونید همیشه حسرت چیه رو توی زندگی داشتم؟

اینکه زندگی رو از زوایۀ بچه مذهبی‌ها ببینیم. اون مذهبی خوب‌ها. اونا که توی نگاهشون جز قشنگی و پاکی و معصومیت نمی‌بینی. همون‌ها که یه جوری قشنگ با امام‌حسین حرف می‌زنند که انگار مقابل یه معشوق واقعی وایستادند. حاضرم هر چی از زندگیم باقی مونده رو بدم فقط یک ماه با این کیفیت زندگی کنم.

 

  • گلی

برای اینکه یادم بمونه

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۰۵ ب.ظ

یه رؤبایی رو زیاد می‌بینم؛ با سه بچۀ قد و نیم قد توی کتابفروشی هستم. یه پسر شش ساله، یه دختر سه ساله و یه پسر شش ماهه که توی کالسکه است. دختر و پسر می‌رن کتاب انتخاب می‌کنند و میان و اصرار دارن همون جا بخونم براشون. از توی کالسکه یه زیرانداز کوچکی در میارم و کنار دیوار پهنش می‌کنم. انگار عادت داریم به این یهویی یه جا نشستن و بساط کردن؛ پس بی‌خیال نگاه آدم‌ها و زمان و مکان می‌شینیم روی زمین. من وسط می‌شینم. پسر شش‌ساله سمت راستم. دختر سه‌ساله سمت چپم. پاهام رو هم دراز کردم و  پسر شش‌ماهه روی پاهامه. دستم دور گردن پسر شش‌ساله است. سر دختر روی شونه‌هامه و براشون کتاب می‌خونم.

گوشیم زنگ می‌خوره پسر شش ساله آدرس می‌ده. یه ربع بعد یه آقایی با یه ماشین باکلاس مشکی میاد دنبالمون سوار می‌شیم و می‌ریم‌.

خیلی واضح و شفاف این رؤیا رو بارها و بارها دیدم.

 

  • گلی

آرزوهای بر باد رفته

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۸ ق.ظ

خب فکر کنم همه می‌دونید که من چقدر عاشق معلمی هستم. تابستون رفتم ناحیه‌به‌ناحیۀ شیراز و رزومه گذاشتم برای تدریس. در همۀ ناحیه‌ها این رو می‌شنیدم «سابقۀ تدریس داری» و خب جواب من نه بود. بعد از شنیدن این «نه» یکجوریی رفتار می‌کردند که یعنی امید زیادی نداشته باش. خب از همین رفتارها من دلسرد شدم و امید چندانی نداشتم. بالاخره روز پنجشنبه برام یه پیام اومد که برای مصاحبه برم مدرسه. دروغ چرا اینقدر خوشحال بودم که خواستم بیام اینجا خیلی مختصر و مفید بنویسم «معلم شدم» مثل همون روزیی که انتشارات آرما بهم زنگ زد و قبول کرد وریا رو چاپ کنه و من خیلی مختصر نوشتم «انتشارات آرما قبول کرد».

خودم رو معلم می‌دیدم و کلی ذوق داشتم براش. دیروز مصاحبه رو دادم و براشون تدریس کردم و روش تدریسم رو هم بهشون گفتم که من قراره چکارها کنم برای دانش‌آموزهاتون. اینکه قراره توی کلاس‌های ادبیات و نگارش فقط خوش بگذرونیم و کتاب بخونیم و بنویسیم و نقد کنیم. حتی توی ذهنم کتاب‌هایی که قرار بود توی این یک سال با دانش‌آموزها بخونیم رو فهرست کردم. کدوم کتاب رو کی بخونیم و در چه فصلی و چه تاریخی.

در تمام این مدت من روی یه تکه ابر توی آسمون‌ها بودم که از اون بالا خودم رو  یه معلم ادبیات می‌دیدم، با ۳۰ تا دانش‌آموز در سه مقطع تحصیلی که قرار بود سال‌ها بعد من براشون بشم همون معلم دوست داشتنی که با ادبیات و کتاب آشتی‌شون داده.

از روی ابر پایین اومدم و از خانم مدیر دربارۀ حقوق دو روز تدریس در هفته که می‌شه شش ساعت در هفته پرسیدم و ایشون خیلی معمولی گفتن: ۳۰۰ تومن در ماه. همون جا از روی همون ابر با سرعت بی‌نهایت در ساعت سقوط کردم روی زمین. بعدش هم قرار شد من بهشون خبر بدم.

کل دیروز توی ذهنم بین ارزش‌هام و آرزوهام یه دعوای سخت بود. از یه طرف واقعاً اگر قبول می‌کردم داشتم به شعور خودم توهین می‌کردم که بعد اینهمه درس‌خوندن و تلاش کردن باید ۳۰۰ تومن بگیرم. از طرف دیگه هم من عاشق تدریس و سروکله‌زدن با نوجوان‌ها بودم. همیشه هم گفتم برای منی که برای نوجوان‌ها می‌نویسم بین نوجوان‌ها بودن یعنی یه فرصت.

آخرش هم مدیر شب زنگ زد که چکار کردی و اینها و قبول نکردم؛ ولی همچان ناراحتم هم از مدیرها و پدر و مادرهایی که برای یه شب عروسی و جشن کلی خرج می‌کنند؛ وقتی به آموزش بچه‌شون می‌رسه ندارن و بدبخت بیچاره‌ان و هم ناراحتم برای اینکه می‌تونستم برم و سال دیگه حداقل وقتی ازم می‌پرسیدن سابقۀ تدریس داری بگم آره.

 

  • گلی

خیلی خیلی معمولی

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۵ ب.ظ

دیشب داشتم فکر می‌کردم ته‌تهش خدا فقط ۳۰ سال دیگه بهم فرصت زندگی بده؛ ولی می‌دونم توی اون سی سال باقی‌مونده هم هیچ غلطی نمی‌کنم. یه آدم معمولی و حتی خیلی‌خیلی معمولی که همهٔ آرزوهام رو‌با خودم خاک می‌‌کنند.

  • گلی

دیگر ندارمش.

چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۰ ب.ظ

کاش آدم کسی را داشت که هر وقت نوشته‌ای جدید و نوبرانه می‌نوشت می‌خواند و نقد می‌کرد و آدم را وادار می‌کرد که دوباره و سه‌باره آن را بنویسد.

  • گلی

علیرضا شیرازی و مؤسسۀ ازدواج آسان

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۲۶ ب.ظ

چند وقت پیش یکی از وبلاگ‌نویس‌ها یه فراخوان داده بود که جدا از نتیجۀ آخرش شما چطوری با عشقتون آشنا شدین؟

امروز از سر بیکاری نشستم پست‌های ملت رو خوندم و با کمال تعجب دیدم که تعداد خیلی زیادی از آشنایی‌ها از طریق بلاگفا و وبلاگ‌نویسی بوده.

جالبه بدونید یکی از فانتزی‌های من همیشه این بود که با بابای یحیی از طریق فضای مجازی آشنا شم بعد اون هی پست‌های عاشقانه برام بنویسه از (این پست‌هایی که آب از دهن آدم سرازیر میشه)، بعد من هی بهش بی‌محلی کنم و اون هی بیشتر اصرار کنه بعد من مثلاً الکی وبم رو پاک کنم و گم شم توی افق((:

ولی به‌نظرم اینهایی که این مدل آشنایی‌ها رو تجربه می کنند خیلی باید براشون هیجان‌انگیز باشه!

کلی پشت سر علیرضا شیرازی غر زدیم و فحش نثارش کردیم و نمی دونستیم همین آقای شیرازی لوس و ننر که هنوز با بیان لجه، کلی کفتر عشق رو بهم رسونده. اینجاست که آیه نازل میشه : که ای فرزندان آدم از روی ظاهر همدیگر را قضاوت نکنید(:


  • گلی

هرکس یه رازی داره

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ق.ظ
کاش یکی پیدا می‌شد بهش از همون اول می‌گفتیم: بی‌عشق!
بعد هروقت دل‌تنگ می‌شدیم، هروقت می‌زد به‌سرمون، هروقت دیگه جا نداشت این دل لامصب برای اینهمه فشار روحی، بهش می‌گفتیم می‌شه بریم حرف بزنیم. بعد اون‌وقت اونقدر راه می‌رفتیم اونقدر حرف می‌زدیم که خالی می‌شدیم از اینهمه حرف و کلمه‌ای که توی سرمون رژه می‌ره ولی کسی نیست بشنوشون!

  • گلی

راست می گم خب

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ
یه روز میرم جلو سفارت انگلیس خودم رو به نشانه اعتراض آتیش می زنم. هر کی هم ازم پرسید چرا؟ بهش می گم درد بالاتر از این که هیچ شاعری تا حالا برای من شعر نگفته ؟؟
  • گلی

آرزوهای نجیب

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۴۸ ب.ظ

بنظرم هر آدمی توی زندگی باید یک بابالنگ دراز داشته باشد. نه بخاطر اینکه از پرورشگاه نجاتش بدهد، یا حتی برایش به مناسبت‌های مختلف کلی پول بفرستد تا مثلا جوراب ابریشمی بخرد که جلوی جولیا پندلتون‌های دنیا کم نیاورد و حتی‌تر در رمانتیک‌ترین بخش ماجرا با بابالنگ درازش قرار بگیرد و تهش به ازدواج ختم شود. نه!

هر آدمی باید یک بابالنگ دراز داشته باشد فقط برای اینکه یک وقت‌هایی برایش نامه بنویسد و کمی درد دل کند همین.

  • گلی