زخم هایت را نفروش زندانی
صدای سمفونی رنج روزگار می آمد. پرسیدی ساعت چنده؟..گفتم: ساعت دقیقا خروسخوان
یکی از شبهای همیشه ی کسی است که نیست. باز پرسیدی تو همچین وقت خروسخوانی
چی میچسبه؟...گفتم : من الآن دلم قونیه میخواد...دلم "ها ها" و "هو هو " میخواد..دلم ساقی ِ
بیقرار میخواد..چشماتو بستی..به یه چیزی گوش میدادی انگار..پاتو بلند کردی..محکم کوبیدی
به زمین..گفتی به نظرت صدای پای من قشنگتره یا پوتین استالین؟دوباره کوبیدی..این پات..
اون پات...داد زدی "ها ها" کن..."هو هو " کن پسر..من فقط نگات میکردم..به دور اشاره کردی..
گفتی اون دیوار رو میبینی؟ اون فانوسا رو میبینی؟؟ اون دیوار کپک زده ی یه عشرت کده است
تو کابل..من لبخند زدم...اومدی نزدیکم..به چشمام نگاه کردی و گفتی: چرا وقتی لبخند میزنی
چشمات خیس میشه؟ گفتم: واسکو به نظرت از تنهایی این سالها که بگذریم تو خروسخوان
بعد از این سالها ،صبح که هوا روشن بشه گندمها برق میزنن دوباره؟؟ دستتو گذاشتی دو طرف
صورتم و گفتی: چشمات...چشمات رفیق....
+ خوبی رفتن بلاگفا این بود که کل آدرس دوستان پرید و قشنگ فقط دوستان اضافه شده سال نود نمی دانم چند را نشان داد و از همه ی دوستان اضافه شده فقط دوتایشان ماند ، خب سرک کشیدن به گذشته تنها کاری است که می شود توی روزهای گرم تابستان انجام داد و نتیجه ش شد کشف پست بالا !
- ۹۴/۰۵/۰۷