آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۴ مطلب با موضوع «چهل مکتوب» ثبت شده است

بیست و یک اردی‌بهشت ماه نود و نه

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۱۴ ق.ظ

رابطۀ آدم‌ها مثل تارهای عنکبوت است. می‌نشینی مثل یک عنکبوت خسته اما امیدوار آرام آرام تارهای زندگیت را می‌بافی. تارهای ظریف و مثال زدنی.  همۀ حوصله‌ات را خرج می‌کنی که تارهایت بی‌نقص و مخصوص خودت باشد. طوری که هر کس از دور می‌ببیند می‌فهمد خالق این تارها تویی.

به‌نظر خودت کار خوب پیش می‌رود. یک وقت‌هایی از دور می‌ایستی و به دست‌رنج‌ات نگاه می‌کنی و کیف می‌کنی.

فقط می‌دانید کجای کار می‌لنگد؛ آنجایی که ممکن است با یک حرکت ریز و اشتباه کوچک همۀ آن تارهای ظریف خراب شود و دیگر هیچ‌وقت نشود از نو درستش کرد. مثل چینی بند زده؛  مثل دلی که شکست؛ مثلِ...!

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۴
  • گلی

روزهای قشنگ و خیالی

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۸ ق.ظ

‌‌این روزها دلم می‌خواهد روبه‌روی تلویزیون بشینم و دنیا را از زاویۀ دید صداوسیمای ایران ببینم. همه چیز گل و بلبل و  همه شاد و خندان و همه در امنیت و صلح و صفا. هیچ کس غمی را با خودش این‌ور و آن ور نمی‌برد. هیچ‌کس غم نان ندارد. هیچ کپرنشین و زاغه‌نشینی نیست. هیچ زنی تن‌فروشی نمی‌کند. هیچ مردی شرمندۀ زن و بچه‌ش نیست. هیچ جوانی بیکار نیست. همه شاغل و پولدار و دارای خانه و خانواده و ماشین‌های لاکچری. رئیس‌جمهور عاقل و بالغ و فهمیده، همۀ مسئولین کشور کاری و مسئولیت‌پذیر همه نگران همیم و همه چیز قشنگ و نو است. هیچ رانتی و پارتی وجود ندارد. هیچ دزدی وجود ندارد. هیچ کس سهم بیشتری از این سفره نمی‌خواهد. همه با هم در حال تلاشیم برای زندگی بهتر و قشنگ‌تر.

‌این آرامش خرکی تلویزیون را دوست دارم. دلم می‌خواهد زل بزنم به تلویزیون، جادو شوم. تلویزیون مرا با خودش ببرد آن دنیای خیالی و رؤیایی. ‌‌

‌‌

 

  • گلی

در جست‌وجوی تماشای طلوع بودم که محو ماه شدم

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۰۷ ق.ظ

به نام خدا‌‌

‌خدا همۀ رزق‌هایش را توی مشت‌هایش نگه می‌دارد و بین الطلوعین همۀ رزق‌ها را مثل نقل و نبات از آن بالا می‌ریزد روی سر بنده‌هایش. اگر بندۀ زرنگی باشی و خواب چشم‌هایت را گرم نکند که بخزی زیر پتو می‌توانی مثل همان بچگی‌هایمان قد بکشی رو به آسمان و نقل‌هایت را برداری.

دیروز بین‌الطلوعین خدا نقل نَه، ماه ریخت روی سر بنده‌هایش. بندۀ زرنگی بودیم یا نه؛ ولی قشنگ‌ترین ماهش نصیبم شد. قد کشیدم رو به آسمان و ماهش را گرفتم توی دست‌هایم. تا حالا کسی ماه خانگی داشته؟

 

راستی دیروز بین الطلوعین خدا جادوگریش گُل کرد. دنیا شبیه قصه‌ها شد. همۀ غم‌ها و غصه‌ها کنار رفت. دخترک قصه لبخندی به پهنای یک روز کامل روی لب‌هایش نقش بست.

  • گلی

این فکرهای مسخرۀ زشت

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۸ ق.ظ

دل من هیچ‌وقت با آشپزخانه نبوده. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست زنی شوم که صبحش را از آشپزخانه شروع می‌کند و شبش را با آشپزخانه تمام. اصلاً از این زن‌هایی هستم که اگر بیشتر از سه روز در آشپزخانه بمانم مغزم هنگ می‌کند. بعد از سه روز دلم می‌خواهد بنشینم وسط آشپزخانه خودم را بغل کنم و یک دل سیر گریه کنم. ‌

‌با همۀ این‌ها آشپزخانه پناهگاه امن و همیشگی‌ام بوده. وقتی دلم می‌گیرد. وقتی از آدم‌ها دلخورم. وقتی فکرهای جورواجور توی سرم چرخ می‌خورنند و نمی‌توانم برایشان جواب درست و حسابی پیدا کنم. وقتی دلم می‌خواهد تمام این کشور را با غم‌هایش بالا بیاورم. وقتی نمی‌توانم برای آینده‌م رؤیا بسازم. وقتی آقایان با کارهایشان رؤیایی برایمان نگذاشتند، وقتی به آینده هیچ اعتباری نیست، می‌خزم در آشپزخانه و شروع می‌کنم به تمیزکاری و آشپزی.

‌‌ظرف می‌شویم و در سرم هزار فکر و خیال می‌آید و می‌رود. وسط ظرف شستن اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. در آشپزخانه کسی حواسش نیست که چرا اشک می‌ریزی. هرجای دیگری اشک بریزی کسی متوجه می‌شود؛ ولی آشپزخانه حریم امن توست و کسی تو را و گریه‌هایت را قضاوت نمی‌کند. هیچ کس ترس‌هایت را نمی‌بیند. هیچ‌کس دلهره‌هایت را نمی‌بیند.

‌‌ظرف‌ها را آب می‌کشم. خانم ادِل صدایش را بلندتر می‌کند. تو دلت می‌خواهد با ادِل هم‌فریاد شوی؛ اما تو فقط بغضت می‌شکند. ادل می‌خواند:

‌‌ I often think about where I went wrong ‌‌

‌من جوابش می‌دهم تنها اشتباهم افتادن در این سرزمین بی‌دروپیکر بود.

 

ادل درمانده می‌خواند:

‌‌ Don’t you_remember?

  ‌‌ادل هرچقدر هم درمانده باشد نمی‌تواند برای کم‌حافظه‌ای آدم‌ها کاری کند. مثل تو که همه چیز یادت رفت. مثل من که همه چیز یادم می‌رود مثل همۀ ما که همه چیز یادمان می‌رود.

ظرف می‌شویم فکرهایم را کف‌مالی می‌کنم. فکرهایم را هم باید تمیز کنم تا آن بدقواره‌هایشان از سرم خارج شوند. وقت‌هایی هم هست که فکرهایم با هیچ کفی خارج نمی‌شود و همان جا تا مدت‌ها باقی می‌ماند؛ ولی خوبیش این است که دیگر مثل قبل سرتق و سمج نیست. کاری از دستم برنمی‌‌آید من فقط باید آنقدر آشپزخانه را برق بیاندازم که خسته شوم که شاید انرژیم تمام شود و مثل عروسک شارژی که باطریش تمام می‌شود گوشه‌ای بیفتم.

بالاخره خسته می‌شوم. فکرهایم بیشترشان همان جا، توی سرم، هستند؛ اما آنقدر خسته شده‌ام که دیگر حوصلۀ فکرکردن بهشان را ندارم. ترجیح می‌دهم چشم‌هایم را ببندم تا صبح شود و همه چیز از یاد برود. یادم برود این روزها را. یادم برود که سیاه و تلخند این روزها. یادم برود...

‌‌کاش همه چیز یادم برود.

 

 

هیجده اردی‌بهشت ماه نود ونه به وقت پراید نود میلیونی!!!

  • گلی