مختصر و مفید
می آیی
سر به هوایم می کنی
می روی.
- ۴ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۳
می آیی
سر به هوایم می کنی
می روی.
یکی از عجیب ترین نمازهام رو امشب خواندم ، که تا همین الان هم خودم علامت تعجب هستم. عصر با دو تا از دوستام قرار داشتم. محل و ساعت قرارمان راس ساعت شش پایانه نمازی بود. و از آنجایی که می دانستم دورهمیان طول می کشد و همین طور مثل روز برام روشن بود که طبق معمول همیشه، رفقای گرام تاخیر دارند پس وضویم را خانه گرفتم که توی پایانه اتوبوس ها نماز مغرب و عشایم را در آن فرصت تاخیر آمدن بچه ها بخوانم. پس به محض اینکه از اتوبوس پیاده شدم خودم را به کانکسی رساندم که مثلا نماز خانه است. رفتم توی نمازخانه دیدم فقط سه تا پسر جوان هستند خب من هم خیلی معمولی رفتم توی نمازخانه سجاده برداشتم و کنجی پایین تر از آقایان ایستادم به نماز. وسط نماز به خودم آمدم که یعنی الان من دارم بین سه تا آقا بدون هیچ پرده معمول نمازخانه ها نماز میخوانم؟ بعد الان فضا زیاد مردانه نیست؟ و یا به عبارت دیگر من الان دقیقا دارم چه کار میکنم مثلا؟
یعنی هیچ وقت تا این حد علامت سوال و تعجب توامان نبودم.
دلم می خواد، برای همه اتفاق های خوب سال ٩٥ تا ته دنیا خوشحال باشم، ولی انگار یه چیزی ته دلم سرجای خودش نیست!
امروز داشتم به یکی از دوستام میگفتم که ابرهای شیراز فقط بلدند بغض کنند و گرنه عرضه یک کوچولو اشک و اینها را که ندارند بعد دوستم گفت خب ابرها توی استان های همجوار اشکهایشان را می ریزند به شیراز که می رسند استراحت می کنند بعد می روند استان های دیگر باز هم بارش و اشک. بعد کلی مسخره کردیم و آه و ناله سر دادیم. عصر که آمدم خانه سازمان مدیریت بحران و همچنین هواشناسی اعلام کرد که فردا شیراز سیل میآید و خلاصه برای جلوگیری از عواقب در شرایطی که فقط یک کوچولو بارش داشتیم تا الان، فردا صبح تمام دانشگاه و مدارس و ادارات را تعطیل کردند.
خلاصه اگر تا سه روز آینده پستی نزدم آگاه باشید که سیل این نویسنده جوان ِ جویای نام و خوش آتیه را با خودش برده.
و اما وصیتم به شما دوستان مجازی این است که وقتی کتابم چاپ شد، با کتابم مهربان باشید و آن را بخرید و بخوانید و به دوستان خود هم پیشنهاد بدهید تا روح دوستتان در آسمانها به آرامش برسد.
پ ن: امروز رفتم سایت نشر آرما بعد اسم خودم را ببین نویسندههاش دیدم، اینقدر ذوق کردم که نزدیک بود سکته کنم:D (اینهاش)
سه ساعت و پانزده دقیقه تمام را نشستم پای فیلم "لیست شیندلر" . با این سه ساعت و پانزده دقیقه میشد حداقل دو صفحه به پایان نامه ام اضافه کنم و یک روز، جلسه دفاعم را جلوتر بندازم و یا حتی نود درصد از کتاب جدیدی که شروع کردم را بخوانم و یا کلی کار دیگر. ولی راضیم از این سه ساعت و پانزده دقیقه ایی که صرفش کردم.
چقدر فیلم خوبی بود. حتی خوب نه عالی. پر از بغض، پر از سکانسهای که زیر لب دعا دعا میکردی برای آدمهای توی فیلم، پر از اشک و حسرت.
ولی کاش کارگردان فیلم آن ده دقیقه آخر فیلم را جوانمردانه تر و انسانی تر میساخت. آنجایی که سرباز روس میآید و به یهودیها میگوید که شما را ارتش روسیه آزاد کرد و بعد مرد یهودی میگوید ما کجا برویم سرباز روسی میگوید شرق نروید چون شرقی ها از شما متنفر هستند و غرب هم نروید که به صلاحتان نیست و بعد یک شهر را را نشان میدهد که یعنی آنجا برای شماست و در آخر ترانه" اورشلیم شهر طلا " را می خواند.
بنظرم زمین و آدمها به اندازه کافی درد کشیده اند و دیگر نیاز نیست یک ملت دیگر در آتش کینه ملتی دیگر بسوزند.
پ ن: وقتی تند و تند و پشت سر هم پست می زنم یعنی یه مرگیم شده، یه مرگیم شده؟
با بعضی آدم ها که برخورد می کنم، می بینم چقدر این ها آرامش دارند، چقدر با ماجراهای بد و حتی خیلی بد با متانت بر خورد می کنند. اینجاست که رو می کنم به خدا و بهش میگم: یه اپسیلون فقط یه اپیسلون از آرامش فلانی رو به من می دادی جای دوری نمی رفت ها!
و چون خدا مثل همیشه سکوت می کنه من هم با یه علامت سوال بزرگ و با حسرت به این فکر می کنم که راز موفقیتش برای به دست آوردن اینهمه آرامش چیه واقعا؟