آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

و مردمان را، خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی‌ست و آن را «روح» گویند، سخت بزرگ و پُرمایه و تنی‌ست که آن را جسم گویند، سخت خُرد و‌ فرومایه.

و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری‌ای که افتد زود آن را علاج کنند و داروهای و غذاهای آن بسازند تا به صلاح باز آید. سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند که هر خردمندی که این نکند بداختیاری کرده است؛ که مهم را فرو گذاشته است و دست در نامهم‌تر زده است.

  • گلی

ترم اول دانشگاه بود و ریاضی ۱ داشتیم. یک کلاس بزرگ بود با سی‌چهل دانشجوی دختر و پسر و منتظر استاد. چند دقیقه‌ای که گذشت یکی از پسرها با یک بارونی بلند رفت پشت میز استاد نشست و زل زد به دانشجوها. یکی از پسرها به‌شوخی به پسری که پشت میز استاد نشسته بود گفت: بیا پایین بابا جوگیر. پسره فقط زل زد توی چشم‌های پسر و لبخندی زد و گفت: لطفاً ساکت بشینید که درس را شروع کنیم.

بعد از چند دقیقه دو زاری کج همه افتاد که این بنده خدا استادمان است و نه دانشجو. و حالا قیافۀ پسرکی که مزه پرانده بود دیدن داشت.

 

دوازده سال از آن روز گذشت و امروز من معلم دخترهای نوجوانی هستم. معلم رسمی که نه؛ ولی بهشان نوشتن خلاق درس می‌دهم. امروز اولین جلسۀ دورۀ جدید بود. نیم ساعتی زودتر رسیدم. نشسته بودم توی سالن که کادر مؤسسه و بچه‌ها هم بیایند. بعد از ده دقیقه‌ای اولین شاگرد آمد کمی نشست و حرف زدیم و از دوری راه گفت و سرمای هوا.

توی کلاس نشسته بودیم که گفت: راستی خبر نداری که معلممان کیه؟

نگاهی بهش انداختم و گفتم: من!

 

کمی سرخ و سفید شد و گفت: واقعاً؟ وای چه سوتی‌های که ندادم.

کلی عذرخواهی کرد.

آخر سر هم که کلاسمان تمام شد مادرهایشان آمده بود دنبالشان. اولین چیزی که برایم چالب بود نگاه‌های مادرهایی بود که سرتاپایم را برانداز می‌کردند و جوری نگاهم می‌کردند که یعنی این قرار است به بچه‌های ما نویسندگی یاد بدهد.

  • گلی

.ـ.

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ب.ظ

ولی کاش می‌شد دوستش نداشت.

  • گلی

واقعاً حال‌وروزمون رو می‌بینی؟

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۱ ب.ظ

کاش یکی دست خدا رو می گرفت و می‌آورد سر خونه و زندگی‌اش که حواسش به بنده‌هاش باشه. فکر کنم ما رو یادش رفته!

  • گلی

آرزوهای نجیب

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

می‌دونید چی دلم می‌خواد؛ اینکه برم توی یه روستای دورافتاده؛ خیلی دور افتاده و یه زندگی جدید رو شروع کنم. یه روستا که توش خبری از سیاست نباشه. دیگه از وقاحت مسئولین و سلبریتی‌ها و آقازاده‌ها چیزی نشنوم. دیگه هیچ خبری نشنوم. فقط صدای گاو و گوسفند و مرغ و خروس‌ها رو بشنوم. صبح‌ها گوسفندها رو بدوشم ببرمشون چرا، لباس‌ها رو لب رودخونه بشورم. روی آتیش غذا درست کنم. خبری از برابری زن و مرد نباشه. خبری از دزدی نباشه. خبری از رانت و پارتی نباشه. خبری از کتاب نباشه. خبری از نویسنده‌های منفعل و جاه‌طلب نباشه. خبری از آموزش‌های نوین نباشه. خبری از ورک‌شاپ‌های والدگری در عصر مدرن نباشه. خودم باشم و چند تا گاو و گوسفند و چند مرد و زن شبیه خودم که دغدغه‌مون مرغ و خروس‌هامونه.

 

یه روستا باشه و چند تا درخت و کمی آب که بتونیم کشاورزی کنیم و به زندگی ادامه بدم همین.

 

  • گلی

اصلاً آدم می‌مونه بعدش چی بگه!

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۳ ب.ظ

مامان من پس از دیدن صحنه‌های هولناک و دلخراش انتقام‌گیری در تلویزیون

+ ایشالا ایجوری ازت ناراضیم حضرت زهرا ازت ناراضی باشه.

- مامان فیلمه ها.

+ فیلمه و‌زهر مار ذلیل‌مرده. خب این فیلم‌ها رو از روی واقعیت می‌سازنن، خیر سرت اون کتاب کوفتیت رو از روی واقعیت نوشتی! نوشتی یا ننوشتی؟ ها؟

-😑

 

  • گلی

چند وقت پیش هم یکی از نویسنده‌های معروف بهم زنگ زد و داشتیم دربارۀ یک کتاب صحبت می‌کردیم. این نویسندۀ معروف، نویسندۀ محبوب خواهرم هم هست و کلی بهش ارادت داره. داشتم براش تعریف می‌کردم که فلانی بهم زنگ زده و فلان و بهمان. خواهرم بعد از اینکه کلی ذوق کرد و التماس‌کنان گفت: تو رو خدا اگر یه وقت قرار شد هم رو ببینید بگو منم باهات بیام. در پایان صحبتش گفت: زهرا، واقعاً یعنی اینقدر قبولت داره که این حرف‌ها رو درباره‌ت گفته؟ یعنی واقعاً قحط نویسنده است یا تو مالی هستی و ما بی‌خبر؟

 

 

 

 

  • گلی

خب بعضی روزها هم این طوریه دیگه

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۱ ق.ظ

هرچقدر دیروز پرانرژی بودم، امروز بی‌حال و کسلم. هنوز ظرف‌های دیشب رو نشستم. ناهار درست نکردم. باید می‌رفتم خرید که با بارونی که اومد نشد برم. یک ساعته صفحۀ وردم بازه و فقط شصت کلمه نوشتم. خیلی خسته‌ام. چقدر زن خونه‌دار بودن سخته. سخت‌ترین قسمتش هم غذا درست‌کردن برای دو نفره. آدم حتی تو انتخاب قابلمه باید ساعت‌ها به مغزش فشار بیاره که الان کدوم قابلمه رو باید استفاده کنه.

دلم گریه می‌خواد. البته قبلش کسی باشه آدم بره تنگ بغلش کنه و بعد بزنه زیر گریه.

  • گلی

چه کردید با باورهامون

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۲ ب.ظ

ولی بیشترین غم رو این روزها بچه حزب‌الهی‌های مخلص دارند به‌دوش می‌کشند. یه جوری آقایون چوب حراج زدند به انقلابشون(مون)  که حالاحالاها زخم این روزهاشون(مون) دوا نمی‌شه.

  • گلی

klaus

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ب.ظ

یه انیمیشن حال خوب کن.

 

 

 

 

 

  • گلی