با تو می شد مثل دیروزها خندید !
شما ها را نمی دانم ولی ما قدیم ها خوشحال تر بودیم ، قدیم تر که می گویم منظورم سال ۸۱ این ها هست ، آخرین سالی که دورهمی های خانوادگی را یادم هست . سال ۸۱ انگار خیلی چیزها سرجایش بود . آن موقع ها هنوز بی بی زنده بود بابا محمد بود ، دایی نجم الدین ، خاله فاطمه ، دایی حاجی هنوز زنده بودند . آن موقع ها رنگ زندگی هایمان یکجور دیگر بود ، هنوز یادم هست عید ها بی بی و بابا محمد انتظار پنج دختر و پسر شهر نشینش را می کشیدند که همه مان توی آن روستای کوچولو دوباره دور هم جمع شویم ، هنوز چشمهای منتظر بی بی به در را یادم هست که منتظر پسر بزرگش (دایی حاجی ) بود . اینکه یکهو همه مان جمع می شدیم و ماشین هایمان توی آن حیات درندشت جا نمی شد ، کباب های دورهمی توی حیات ، نان پختن خاله ، بروبیایی آشپزی توی آشپزخانه ، مشاعره های شبانه ، بازی های اسم و فامیل ، معماهای پیچیده ی دایی نجم الدین ، باران های دانه درشت ، و از همه مهم تر دل خوشی که داشتیم . اصلا انگار سال ۸۱ ، همین دیروز بود .
یک وقت هایی برای رفع خستگی هم که شده ، باید خدا این لطف را در حقمان می کرد که مثلا برگردیم عقب ، دوباره مثل قدیم دور هم جمع شویم ، و بعد از یک دورهمی خانوادگی دوباره با لبخند برگردیم سمت خانه هایمان .
- ۹۴/۰۶/۱۶