کاش عادت کنیم به بی عادتی !
بیژن نجدی یک کتابی دارد به اسم " یوزپلگانی که با من دویده اند " این کتاب را خیلی سال پیش خواندم ، راستش را بخواهید زیاد بیژن نجدی را دوست ندارم ولی توی این کتابش یک داستانی که دارد که عجیب من دوستش دارم .
داستان درباره یک اسب وحشی است ، اسب وحشی از خدا چه می خواهد ؟ یک زمین وسیع که فقط بتازد ، اما مزرعه دار دلش یک اسب آرام سوار می خواهد . ولی اسب توی سرش تازیدن است ، به دختر مزرعه دار سواری نمی دهد ، مزرعه دار عصبانی می شود و به اسب یک گاری می بندد که از او یک اسب بارکش بسازد ، ولی اسب در خیالش می تازد مثل هر اسب آزاد و وحشی .
روزی که همه چیز برای فرار اسب مهیاست ، روزی که اسب می تواند به آرزویش برسد - ولی دیگر اسب میلی به فرار ندارد ، اسب با گاری کنار آمده و گاری را جزیی از خودش می داند :
من دیگر نمی توانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم . اسب دیگر نمی توانست بدون گاری بایستد یا راه برود .... من دیگر نمی توانستم ....
اسب ....
من ....
اسب
حکایت ما آدمها همین است ، سالها برای یک چیز می جنگیم ، روزها و ساعت ها برایش تلاش می کنیم ، ولی روزی که در یک قدمی آرزویمان هستیم ، به خودمان می آییم و می بینیم که به وضعیت فعلیمان عادت کردیم و دیگر میلی به چیزی که در آروزیش بودیم - نداریم !
- ۹۴/۰۶/۲۸