آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

کاش عادت کنیم به بی عادتی !

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ

بیژن  نجدی یک کتابی دارد به اسم "  یوزپلگانی که با من دویده اند  " این کتاب را خیلی سال پیش خواندم ، راستش را بخواهید زیاد بیژن نجدی را دوست ندارم ولی توی این کتابش یک داستانی که دارد که عجیب من دوستش دارم .

داستان درباره یک اسب وحشی است ، اسب وحشی از خدا چه می خواهد ؟ یک زمین وسیع که فقط بتازد ، اما مزرعه دار دلش یک اسب آرام سوار می خواهد . ولی اسب توی سرش تازیدن است ، به دختر مزرعه دار سواری نمی دهد ، مزرعه دار عصبانی می شود و به اسب یک گاری می بندد که از او یک اسب بارکش بسازد ، ولی اسب در خیالش می تازد مثل هر اسب آزاد و وحشی .

روزی که همه چیز برای فرار اسب مهیاست ، روزی که اسب می تواند به آرزویش برسد - ولی دیگر اسب میلی به فرار ندارد ، اسب با گاری کنار آمده و گاری را جزیی از خودش می داند :


من دیگر نمی توانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم . اسب دیگر نمی توانست بدون گاری بایستد یا راه برود .... من دیگر نمی توانستم ....

اسب ....

من ....

اسب


حکایت ما آدمها همین است ، سالها برای  یک چیز می جنگیم ، روزها و ساعت ها برایش تلاش می کنیم ، ولی روزی که در یک قدمی آرزویمان هستیم ، به خودمان می آییم  و می بینیم  که به وضعیت فعلیمان عادت کردیم و دیگر میلی به چیزی که در آروزیش بودیم - نداریم !

  • گلی

نظرات (۵)

من خیلی وقته دیگه ارزوی ندارم:(
پاسخ:
):
من همان اسبی هستم که م خواهم بدوم اما ترسیده ام ...
پاسخ:
خیلی وحشتناکه این مدلی شدن ...
متاسفانه همینطوره و این عادت کردن خیلی بده...
پاسخ:
بدترین اتفاق ممکن حتی ...
جالب بود... همینه...
پاسخ:
(:
  • فانتالیزا هویجوریان
  • یا تهش یک مدت کوتاهی ازش لذت میبریم.
    پاسخ:
    من تجربه رسیدنش رو نداشتم ولی وقتی شما می گید یعنی درسته دیگه :D