آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

خدا خانه دارد (:

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

دایی خدابیامرزم همیشه می گفت : اگه خدا بهمون یه عمر طولانی بده همه چیزی رو با همین دو چشم می بینیم .

دایی راست می گفت هر چقدر از خدا عمر گرفتم ، خیلی چیزها دیدم که بعضی هایشان عجیب غم انگیز بود  . اینکه توی این زمانه هر چقدر بی چیز تر باشی ، قدر و منزلتت بیشتر است .  اینکه آدم ها آن چیزی نیستند که نشان می دهند . آدم ها حتی آن چیزی نیستند که بقیه می گویند ، آدم ها چیزی هستند که بقیه نمی گویند .

شما هر روز کلی آدم می بینید که زندگی بعضی هایشان برایتان حسرت است ، توی ذهنتان عجیب دست نیافتنی هستند ولی همین آدم ها برعکس هیچ چیز نیستند . چرا ؟ چون این آدمها انگار گره خوردند به یک رانت که دلشان می خواهد دیده شوند و چقدر خوب هم دیده شدند ، بسکه هی پول مفت بیت مال (که البته بیت الحال برایش کلمه ی  قشنگتری است ) را صرفشان کردند و انقدر پول صرف آدم های بی چیز شد که آنقدر بزرگ شدند که چشم هممان را گرفت و برعکس یکسری آدم نجیب و سر به زیر بودند که آن طوری که باید دیده نشدند چرا ؟ چون اجیر پول و رانت و رفیق بازی نبودند .  آرام آمدند ، نجیب رسالتشان را انجام دادند  و متین کفش هایشان در آوردند و از ذهن خیلی هایمان رفتند .

خانم مرشدزاده از آن آدم های دسته دوم هستند .  همان قدر نجیب و همان قدر متین . از آدم های نجیب چه انتظاری دارید ؟همان قدر که  کلماتشان و کارهایشان نجیب هستند ، خودشان هم نجیب هستند و  خودشان را توی چشم بقیه نمی کنند که دیده شوند .

اصلا مگر می شود کتاب "خدا خانه دارد " و " به پسرم " را خواند و به نویسنده ش ایمان نیاورد .

چند تا نویسنده می شناسید که کلماتش ادا و اطوار نباشد ، چند تا نویسنده می شناسید که صاحب این کلمات باشد و خودش هم قد کلماتش نجیب باشند و متین .

برعکسش را زیاد دیدم اینکه نویسنده هایی دیدم که هیچی نیستند ولی تا دلتان بخواهد ،  برایش بلند شدند چون وصل بودند به فلانی ها و بهمانی ها .

اصلا خودتان  برشی از کتاب "خدا خانه دارد " را بخوانید و قضاوت کنید .



لیلت عزیزم ، سلام ! کریسمس مبارک.

سال‌هایت چون شاخه‌های کاج سبز، روزهایت چون چراغ‌های روی شاخه رنگی باد! نمی‌دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می‌نویسم. نامه‌هایی که به تو نمی‌رسند. نامه‌هایی که تا ژانویه‌ی بعد روی میزم می‌مانند.

لیلت! شاید اسم و شماره‌ی من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد ولی من هنوز هر کریسمس به حرف‌های تو فکر می‌کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه‌ی بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه‌ی دست‌ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دوروبرمان برقصند. گفتی: بیا عشق‌هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم بی این‌که فکر کنیم این را تو آورده‌ای یا من. گفتم: قبول! تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن مهربان ناصری تمام روح هجده سالگی‌ات را تسخیر کرده بود . همچنان که او ، مرا!

من خیره در سایه‌ی وهم‌انگیز رقص شاخه‌ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آن‌که سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آن‌که حرفی از او بزنم. گفتی: پس، بگو! نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان‌جا نشستم. گریستم. تا صبح!

لیلت! من سال‌ها است به نیمه‌ی ناتمام آن میهمانی فکر می‌کنم. من سال‌ها است که دلم می‌خواهد آن حرف‌ها را تمام کنم ولی باز می‌ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می‌کنم که ترسیده بودم.

عزیز، مسیح تو در دست‌رس بود. باور کردنی. نزدیک. می‌شد به او دست کشید، لمسش کرد. ولی مسیح من، نبود! کسی اگر خار در چشم‌هایش باشد و استخوان در گلویش لمس‌کردنش آسان نیست. هست؟ مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی‌شد باورش کرد. چیزی اگر می‌گفتم تو فکر می‌کردی تخیل شاعرانه‌ی من است و او خیال نبود. به نشانی‌های پایان نامه نگاه کن! به کتاب‌ها، و باور کن او شاعرانه‌تر از تخیل من است.

لیلت! من امشب برای این‌که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را خواندم. کلمه به کلمه مسیحت را نفس کشیدم بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت‌گیر من، این سو ایستاده بود، مسیح سهل‌گیر تو، آن سو! و من لابه‌لای تصویر دو مرد می‌گریستم: حواریین نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم برمی آمد. چه دوست‌داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می‌خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پطرس او بودم! لوقای او! شمعون او! حواری او! ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی‌شوید، که دست حواری می‌برد.

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن‌ها که هر روز دامن عبایش را می‌بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد. خون‌چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت. ابن‌الکواء دشمنی است در انتظار فرصت. جلو میآید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل‌سوزی می‌پرسد:

-  دستت را که برید مرد؟

مرد که دست خون‌چکان خودش را با خویش به خانه می‌برد، بریده بریده در میان گریه می‌گوید:

-        دستم را شجاع مکی برید. با وفایی‌بزگوار، ...

-        - دستت را بریده؛ تو باز به این نام‌ها او را می‌خوانی؟

-        - چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزگوار باوفا؟ ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.

من یوحنای مسیحی هستم که دست را می‌بُرد، دل را می‌بَرد. من به شمشیرش بوسه می‌زنم حتی اگر لبه‌اش زبانم را ببرد.

 ولی انصافا لیلت! این مرد آیا قابل باور است؟ از این حرف‌های عجیب آیا می‌شد آن شب برای جان گرسنه‌ی تو لقمه‌ای گرفت؟ من آن شب از این که چشم‌های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم‌های دوست زخم بدی است. نیست؟ مسیح من، سخت‌گیرتر از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه‌ی صدای من او را باور می‌کردی بعد می‌شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟ تو اگر نه با لب، با چشم حتما می‌پرسیدی چه‌طور می‌شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی‌جواب بودم آن شب و چه عاشق! و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:

مجسمه در دست‌های مسیح تو بود. مجسمه‌ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد. همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. درست همان‌طور که یک سوال باید باشد. پروازدادن یک مجسمه! آه! چه‌قدر آدم دلش می‌خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد. همام آمد. آدم گلی. گفت: حرف! گفت: تشنه‌ام . مسیح من گفت: برو خوب باش! خدا با خوبان است . همام گفت: نه! بیش از این! من تشنه‌ام، خوبان کی‌اند؟ چه‌طورند؟ مسیح من می‌توانست بگوید: مومنند، نماز می‌خوانند، روزه، صدقه، خمس.... مثل همه‌ی آن‌چه پیغمبران تاریخ گفته‌اند. ولی نگفت. او که مثل همه نبود. گفت: دنیا آن‌ها را می‌خواهد، نمی‌خواهندش! اسیرشان می‌کند، جانشان را می‌دهند تا آزاد شوند. گفت: اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه‌ای جانشان در کالبد نمی‌ماند. پر می‌کشید. گفت: خوف مانند چوبی که می‌تراشند آن‌ها را می‌تراشد. مردم می‌بینندشان. می‌گویند آن‌ها بیمارند و آن‌ها بیمار نیستند. می‌گویند دیوانه‌اند و آن‌ها دیوانه‌ی چیز بزرگی هستند. و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه‌زده‌ای بی‌هوش شد. خشک شد! مجسمه شد! و مرد! دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی! از من نپرس چرا او با انسان چنین می‌کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف‌های سخت، امتحان‌های شاق و جریمه‌های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت‌گیرش، عاشقانه از شوق می‌لرزد. او پنهانی‌ترین لایه‌ها را هم زلال می‌خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می‌کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می‌کند، کودک می‌شوم. همه چیز ساده و کودکانه می‌شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می‌شوم. شاد می‌شوم. می‌توانم از شادی برقصم.

روبه‌روی کتاب خطبه‌های او، ناگهان بزرگ می‌شوم. او ناگهان تمام شادی‌های حقیر کودکانه را می‌گیرد. همه‌ی سختی‌های شگرف، رنج های ژرف و اندوه‌های سترگ را در کوله‌ام می‌ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست‌ها از پای زنی‌کشیده‌اند بمیرم. چون مرا بزرگ می‌خواهد. به جای شادی‌های کودکانه باید لذت بهجت‌های عمیق را بچشم. باید دیوانه‌ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید... نمی‌دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه‌ها نکشیدند؟

لیلت! حرف‌هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام می‌شود. مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می‌شد این جمله را همین‌طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد. اما نمی‌شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست‌ها و دل‌های خودمان. باورت می‌شود؟

لیلت! باورت می‌شود؟ من نمی‌دانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می‌دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پطرس بودی. در دیری دور سر به دیوار نهاده می‌گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می‌کرد. ولی من نمی‌دانم. چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. محبین غال و مبغضین قال شانه در شانه. آن‌ها که تا مرزهای پرستش دوستش می‌داشتند و آن‌ها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم. چوب صلیبش را از مرغوب‌ترین چوب تراشیدیم. از بهترین‌ها! براق‌ترین چوبی که درختی داشت. چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی‌توانستم بگویم او را چه‌طور آوردیم، اگر خودش در خطبه‌ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم. می‌خواستیم بالا باشد. نتوانستیم او را ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آن‌ها که در آتش می‌سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت. هلهله کردیم: سیاست نمی‌داند! صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانیش چون زانوی شتر پینه داشت آن بالا ایستاد. روبه‌رویمان. چشم در چشم:

-        مردم، من پندهای همه‌ی پیامبران را به شما رساندم. آن‌چه را باید گفت، گفتم. با تازیانه‌ام ادبتان کردم، اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟

و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می‌خواستیم، او را. بیش از آن‌که باید می‌خواستیمش! در چشم‌هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می‌زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم. به خاک. مثل همیشه به خاک! شمشیرش را از کمرش باز کردیم. گفتیم: حکمیت. نه این‌که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع‌نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم. متبرک شویم. صلیب آماده بود. او بی‌ردا، بی‌شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم: بجنگ! او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم: می‌ترسد، جنگ نمی‌داند. گفت:

-        برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند. چون چنین روزی را ندیدند تا جام‌های غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این‌گونه زندگی بنوشند.

 ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان درهم نیامیزد. او آن بالا بود. بی‌ردا، بی‌شمشیر.

لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می‌کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های‌های گریست:

-        کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذوالشهادتین؟ کجایند آدم‌هایی مثل آن‌ها که بر عزم‌هایشان استوار بمانند؟

ما بودیم و آن‌ها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود، ابن تیهان نبود، مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می‌خواستیم خیانت کنیم. نه، تنهایی او را مقدس‌تر می‌کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم‌هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می‌کرد. دعا می‌خواند. ما همه گریه کردیم.

می‌دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می‌خواند. کاش چشم‌هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی‌کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم. صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست‌هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان چیزی بپرسید پیش از این‌که از دستم بدهید.  فکر نکن که دلمان نمی‌خواست به آغوشش برویم. می‌خواستیم، ولی آن‌جا، در آغوش او، بوی عجیبی میآمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند میآید.

 لیلت ما مجبور بودیم. می‌فهمی؟ مجبور بودیم. آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب میآمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می‌خواستیم. حالمان را نمی‌فهمیدیم. سه دسته شدیم: قاسطین، مارقین، ناکثین سه میخ! ناکثین دست‌هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی‌دانم. درست نمی‌دیدم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می‌دید آغوش می‌گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را، همان‌طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین میخ‌ها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می‌داشتیم. آخ، فکر نکنی مردم حق‌ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می‌زدیم، با دست دیگر از او تصویر کشیدیم. شمایلی طلایی. همه بر گردن‌هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم. شمایلش را. نامش را! تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب بود. ما همهمه کردیم: الله مولانا علی!

لیلت! نامه‌ای که باز روی میزم تا ژانویه‌ی بعد می‌ماند تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم: کریسمس مبارک!



خدا خانه دارد |  فاطمه شهیدی | دفتر نشر معارف ( فاطمه شهیدی اسم مستعار خ مرشدزاده است )



  • گلی