خیالم به سرش زده
استاد موقع درس دادن از مولوی ، وسط کلاس می ایستد و می گوید : خب بنظرم
وقتشه الان یه تعریفی از عشق داشته باشیم و زل می زند به سه دانشجویش .
همکلاسی
کناریم شروع می کند از عشق گفتن ، عشق را وصل می کند به فلسفه و بعد عرفان
و حتی به خود شناسی ! من از خودم می پرسم عشق و فلسفه ؟ و بعد با خنده به
استاد می گویم : یه معنی ساده تر داره عشق ،هروقت یکی رو دیدی و هی قلبت
شروع می کنه به تپیدن این یعنی عشق استاد ، عشق اینهمه مقدمه چینی نمی خواد
دیگه !
استاد شروع می کند به تفسیر هر دوجمله من حواسم را می دهم پی شعر مولوی که ای طبیب جمله علت های ما و
خیالم می رود سمت کسی که توی شعرها بود و زیر درخت بهارنج در یک عصر
پاییزی . خیالم کار خودش را می کند و مرا به خاطرات نمی دانم چند سال و چند
روز پیش می کشاند . مرا می برد به آن دورها دستت را می گیرد و با خودش می
آورد و کنارم روی کلاس درس می نشاند .نگاهت می کنم چشمهایت هنوز هم همان
مدلی مشکی است و براق اما خنده هایت یک چیزی کم دارد ، به گمانم رگه هایی
از خستگی توی خنده هایت هست .
به چشمهایت زل می زنم ، انگار که بخواهم
یک چیزی شبیه دوست داشتن را که نمی دانم کی گمش کردم و کجا- را توی
چشمهایت پیدا کنم اما تو می خندی و سرت را آرام پایین می اندازی . حرف های
استاد را نمی شنوم فقط می بینم عرض دو متر از کلاس را بالا و پایین می کند و
گاهی نیم نگاهی هم به من می اندازد که حواسم پی دست ها و کاغذ توی دستت
است که داری باهاش ور می روی . نگاهم را که از دست هایت می گیرم به استاد
که نگاه می کنم می بینم با یک نگاه شاید ملامت گر یا حتی ترحم انگیز به من
زل زده . نگاهمان که بهم گره می خورد ، می رود پای وایت بردش و مثلث
فلاسفه را می کشد . اما تو کارِدستت را نشانم می دهی و خیلی ریز می گویی :
خوشگل شده ؟ کاغذ را که توی دستمم می گیرم ، کسی شبیه تو را می بینم که
انگار خسته است و سرش را توی شکمش جمع کرده ! خودکارم را بر می دارم جایی
که چشم ها جا خوش کرده را وارسی می کنم و بعد دقیقا زیر دوچشم یک لبخند می کشم و می گویم
این مدلی خوشگلتر می شوی .
و من فکر می کنم زندگی شاید همین است خیال یک نفر کنار تو .
- ۹۴/۰۷/۲۵