مردی از جنس خدا
شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ب.ظ
شب آرزوها بود ، ماه کمترین پهلو را داشت ولی تمام تلاشش را می کرد که با همان کمر باریک قشنگ ترین و پرنورترین نورش را به اهل زمین هدیه دهد . نور کم جانش را روی دست دخترک می تاباند ، که دخترک قطره اشکش را از گونه ش پاک کرد . به خدا لبخند زد و زیر لب گفت :خسته ام از آدمهایت ، کاش زودتر میمردم . خاطر پررنگ پدر به یادش آمد ،اگر می مرد چه کسی قرص پدر را می داد ؟ از آرزویش منصرف شد و به یاد لبخند پدر آرام خوابید .
- ۹۴/۰۸/۰۲