این آدمهای بی آزار
یکی با مرده ها گره خورده یکی با زنده ها اما من عجیب با آدم هایی که خودکشی کردند گره خورده ام . هر جا می روم مثل یک کارناوال دنبالم می آیند بعد خیلی آرام دانه به دانه با نظم و ترتیب توی ذهنم می نشینند خودشان را نشان می دهند و به همان آرامی که آمدند می روند . آدم هایی که فقط یک اسم ازشان شنیدم آنهم وسط درددل های یک دوست ، نصیحیت های داداش بزرگٍ و یا وسط بغض های دختر خاله .
مثلا من می توانم با دوست دختر خاله که از ترس ازدواج با پیرمرد ۶۰ ساله آنهم باجبار برادر معتادش خودش را کشت و یا با پسر همسایه نرجس اینا که عاشق دختر عمویش می شود ، عمو شرط سربازی را برای ازدواج می گذارد پسر وقتی از اولین مرخصی سربازی می آید خانه عمو دختر را با شوهرش می بیند و فردا خودش را وسط همان کوچه دار می زند ، یا با دانشجوی سال شش پزشکی که خودش را از طبقه چهار خوابگاه دستغیب انداخت پایین و یا دختر دانشجویی که بعد از کلاس حسابداریش خودش را توی پارکینگ دانشگاه آتش می زند و یا دوست نیلو ، که فقط موقع مرگش نیلو عکسش را توی فیس بوک گذاشت باید چه نسبتی داشته باشم که همیشه توی ذهنم رژه می روند . وسط زیارت عاشورا موقع سلام دادن به حسین و اولادش آنها اولین نفرهای هستند که می ایند توی ذهنم و یا شب های قدر با همان معصومیت همیشگیشان از من می خواهند که الغوث الغوث خلصنا من النار و رب برایشان بخوانم . یا وقتی می روم شاهچراغ آنها زودتر از بقیه خودشان را توی ذهنم جا می دهند .
یک وقت هایی هم که بین خودم و این کارناوال خط و ربطی پیدا نمی کنم ، خیال می کنم نکند یک روز قرار است من هم به این کارناوال اضافه شوم !
- ۹۴/۰۸/۰۶