آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

عنوان به درد خوری هم پیدا نکردم

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۴۸ ب.ظ

پانزده ساله که بودم ، حس ششم های خیلی قویی داشتم. این مدلی بود که اگر کسی را از بیست فرسخی می دیدم می دانستم، ته ذهنش چی می گذرد. حداقلش می دانستم درباره خود خودم چه مدلی ها فکر می کند. اما هر چقدر که گذشت حس ششم ضعیف و ضعیف تر شد. حالا اگر با یک آدم بیست سال هم زندگی کنم، آخرش نمی فهمم که ته ته ذهنش چی می گذرد ؟ نمی دانم من خنگ شدم یا آدمها پیچیده؟

شاید یک دلیلش این باشد که ایران از آن کشورهایی است که اگر خدا قدِ حضرت نوح هم عمر با عزت به آدم بدهد، هیچ وقت نتوانی آدمهای تویش را قشنگ بشناسی. ایرانی ها تکلیفشان با خودشان مشخص نیست، نمی دانند دقیقا با خودشان چند چند هستند، همین باعث پیچیده شدنشان می شود. یا حتی شاید یکی از دلیل هایش زیاد کتاب خواندن باشد، زیاد که کتاب بخوانی، سطح توقعت از آدمها بالا می رود و خیال می کنی، آدمهای واقعی هم مثل آدمهای توی کتاب هستند. اصلا یکهو به خودت می آیی می بینی زندگیت را شبیه یکی از همین کتاب ها داری می چینی. یک روز هم می رسد که می بینی، بوی گند آدمها زندگیت را برداشته و خودت خبر نداری.

همه ی این چیزها باعث می شود ، که دور خودت و دنیای بیرون دیوارهای بلندی بکشی. آنقدر بلند  که اعتماد کردن به آدمها  ، را یادت می رود .



پ ن:حالا درسته که از دستش عصبانی هستم و مثلا قهر و اینا ولی دلیل نمیشه که الان که بحث کتاب و زندگی واقعی شد،  به این فکر نکنم که ، من و او شبیه کدوم کتابیم؟ :D

همیشه دلم می خواست شبیه این کتاب نوجوونه باشیم که تهش برای هم نامه می نویسن! نامه های بلند برای مناسبت های خاص ، روز تولد، روزهای عید و ....


  • گلی

نظرات (۱)

یادش بخیر یه زمانی رمان که میخوندم شخصیت مرد رمان ها شوهرم بود :دی
پاسخ:
ای جانم (:
فهمیه رحیمی یه کتاب داشت به اسم پنجره . به دلم موند یه معلمی،  استادی داشتم که این مدلی عاشقم می شد ((: