.
پارسال، بهمن همین موقع های سال بود. از موسسه خصوصی نمی دانم چی چی بهم زنگ زدند که بروم دفترشان که باهم بنشینیم برای به توافق رسیدن، روی چند داستان کوتاه نوجوان. رفتم نشستم پشت میزی که آنطرفش خانم کاف نشسته بود. خانم کاف عینک کائوچوبیش را روی صورتش جابه جا کرد و زل زد توی چشمهایم، که قبل از شما با فلانی صحبت کردیم و به توافق نرسیدیم، و امیدوار بود که با من به توافق برسند و همکاری خوبی با هم داشته باشیم. بعد برایم توضیح داد که داستان را فلان جور می خواهند و بهمان طور . در باب قصه های نوجوان سخنرانی را هم ایراد کرد. صحبت هایش که تمام شد گفتم مشکلی نیست می نویسم. خانم کاف پیروزمندانه لبخندی زد، خودکار قرمز روی میزش را برداشت، دور اسم تو یک خط قرمز پررنگ کشید. کاغذ را که روی میز گذاشت اسم خودم را کنار اسم تو می دیدم اما با یک مرز قرمز پررنگ.
اصلا سرنوشت من و تو از همان روز جدا شد، با یک خط قرمز خانم کاف. ته قصه ی من و تو رسید به آنجایی که کلاغ قصه که من باشم هیچ وقت به خانه اش نرسید. ته قصه من و تو رسید به یک رفت .... رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد !
- ۹۴/۱۱/۱۱