مادام بوکتا
يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ
آدمیزاد بعضی وقت ها خبرها را بو می کشد. یکجوری که انگار ندیده ها را دیده. می داند. بو می کشد. در مثل غمی به آدم رو می کند. ناگهانی ها، ناگهانی! آدم نمی داند این غم از کجا آمده و به ته دلش چسبیده! فقط دلش می گیرد. طوری که انگار قلبش را میان نیمتنۀ کهنه ای پیچیده اند و دارند مالشش می دهند. آدم به فکر می افتد. فکر و خیال می بافد، تا بالاخره در جایی روزنه ای، روشنایی ایی، پیدا می کند. اگر یک نفر از خودی هایش را ببینید و با او همکلام شود که دیگر تمام است. همینکه لب واکند، آن خودی همهچیز را تا تهش خوانده، همه چیز را. آن چه را که نباید بفهمد، فهمیده.
:::کِلیدَر | محمود دولت آبادی | نشر فرهنگ معاصر | جلد ِ اول
- ۹۵/۰۵/۰۳