آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

سال‌هایی که بر ما گذشت

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ق.ظ

چند روز قبل از اینکه بارو بنه را جمع کنم برای کوچ کردن به آن شهرکذایی  آن هم برای تی کشیدن پله‌های ترقی در دانشگاه، اعضای خانواده یک جلسه تشکیل دادند، و در آن جلسه همۀ اعضای خانواده از تجربیات روزهای دانشگاه خود گفتند، و همگی به صورت خودجوش روی یک موضوع تاکید بسیار کردند: فقط کاری نکن روز اولی بفهمند سال بوقی هستی، که قافیه را باختی. این جمله‌ را دقیقا شبیه یک راز برای ادامۀ بقا در دانشگاه گفتند و از چهره‌های همه‌شان مشخص بود، رنج کشیدۀ این سال بوقی بودن هستند.

روز اول دانشگاه تمام سعی خودم را کردم که اصلا مشخص نباشد که سال بوقی هستم و از هفت خوان رستم تنها یک خوان دیگرش مانده بود که آن هم غذا گرفتن از سلف بود. دقیقا حال کسی را داشتم که در بازی مارو پله به آن بالا بالاهای جدول رسیده و فقط یک مار دیگر باقی مانده که اگر آن مار را هم به سلامتی رد کنم یعنی کار تمام.

در جلسۀ خانوادگی به این موضوع اشاره شد که کوچکترین سوالی که از کسی بپرسی حمل بر سال بوقی بودنت میکنند. پس برای اینکه خدای ناکرده مورد نوازش‌های مار آخری قرار نگیرم، خیلی متشخصانه رفتم در یک گوشه و دور از دانشجوهای دیگر ایستادم تا ببینم دقیقا بقیه چکار می‌کنند.

از این زاویه ای که من ایستاده‌ بودم بچه‌ها به دو گروه تقسیم شدند یکسری کارت می زدند و بعد جلوتر غذایشان را می‌گرفتند و آن گروه دیگر بی التفات به کارت و اینجور مسائل همان جلو یک چیزی مثل رمز شب میگفتند و غذایشان را تحویل می‌گرفتند. من هم یک کارت غذا داشتم ولی سوال اینجا بود که آیا من هم شامل همان کارت زدن ها می‌شدم یا نه راه سومی هم وجود داشت که من ازش بی خبر بودم. پس بی گدار به آب نزدم و همچنان منتظر ماندم تا همه چیز  روشن شود برایم. موقعیتم را حفظ کردم و زیر چشمی مراقب همه‌جا هم بودم. توی کشف کردن مسأله بودم که کسی صدایم زد: خانم. به سمت صدا که برگشتم، دختری را دیدم که اصلا سال بوقی بودن از قیافه‌اش می‌بارید. مطمئن بودم که او هم مثل من الان درگیر چطور غذا گرفتن است، و مطمئن‌تر  از اینکه دختره از آن ابر و مه و خورشید روزگار است که ممکن است مرا به آن مار لعنتی آخر جدول نزدیکتر کند، پس خودم را به آن راه زدم که چیزی نشنیدم. اما دخترک باز پرسید خانم! و من باز مثل مجسمه فقط به جلو خیره شدم. توی همین هیرو ویر بود که، دو فقره پسر از درب سلف وارد شدند، دخترک چشمش که به پسرها افتاد بی خیال یک مجسمه کر و کور و لال شد و رفت سمت پسرها و ازشان پرسید، آقا ببخشید می تونم ازتون یه سوال بپرسم. پسرها با روی گشاده گفتند بله حتما. دخترک پرسید: میشه بهم بگید چطور میشه غذا بگیرم! پسرها اینبار محترمانه تر از قبل گفتند: ای وای سال اولی هستید نه. دخترک خیلی آرام و متین و با کمی حجب و حیا گفت: بله! پسرها اینبار خیلی خلیی محترمانه و حتی با شدت بیشتری از قبل گفتند: کاری نداره که برو جلو اون دستگاه و بهش بگو من غذا می خوام! دخترک تشکر کرد و خیلی محکم و استوار رفت سمت دستگاه و با صدای خیلی رسایی گفت: من غذا می ‌خواهم!

خب انتظار چی دارید الان؟ در کسری از ثانیه سلف دانشگاه از صدای خندۀ دانشجوها منفجر شد!

به همۀ نسل‌های مونث بعد از خودم وصیت می‌کنم که در دانشگاه تا وقتی که شخصیت پسرهای دانشگاه برایتان رو نشده، هیچ وقت از هیچ کدامشان مخصوصا آن هایی که چهره هایی خیلی موجهی به خودشان می گیرند هیچ سوالی نپرسید!

 

 

  • گلی

نظرات (۱۷)

  • خانم لبخند
  • تا اواسط پست داشتم لبخند میزدم به حالتت اما از مسخره بازی اون پسرا.. چقد بدم اومد از کارشون.
    توصیه ت رو آویزه ی گوشم میکنم برا بعد :|
    پاسخ:
    پسرها همیشه همین مدلین، حالا اینا چیزهای خوبشون هست، یه کارهایی می‌کنند که آدم شاخ در میاره!
  • خانم لبخند
  • البته دختره هم یکم زیادی زودباور و ساده بوده دیگه :|
    پاسخ:
    دختره خنگ بود، یعنی یک درصد تصور هم نمی کنم که یه آدم همچین کاری بکنه :|
  • خانم لبخند
  • میخواستم بگم خنگ گفتم شاید خوب نباشه اما حالا که گفتی منم میگم دیگه :|
    واقعا خیلی خنگ بوده :|
    آدم از زبون یه پسر چیزی بشنوه مگه میشه شک نکنه؟! چه برسه به اینکه همچین چیزی هم بگه و تو بری انجامشم بدی! -__-
     لابد زخم خورده نبوده میدونی :/
    پاسخ:
    ((: والا پسرا راست راست راه میرن باید شک کرد بهشون والا ((:
  • خانم لبخند
  • این جد ما آدم ابوالبشر که قسم دروغ رو باور کرد و علتشم این بود که تا به حال دروغ ندیده بود؟ الان تنها دلیلی که به ذهنم میرسه یکی این حرفو باور کنه اینه که اصلا پسر ندیده باشه :/
    پاسخ:
    نه دیدی این بچه های خیلی درسخون همیشه یه خورده ساده اند، این از این مدل دخترای درسخون بود، که کلا همه رو مثل خودش می دید(:
  • خانم لبخند
  • آهااان، دیدم ازین بچه ها. اتفاقا همیشه هم میگم یکی از بدی های خیلی خیلی درسخون بودن اینه که روابط اجتماعیت اصلا رشد نمیکنه. یه دختری رو میشناختم چهار سال بود بکوب تو خونه مینشست درس میخوند، اینو میدیدی نمیتونست سلام بده حتی :| خب چه وضعیه!
    پاسخ:
    آره واقعا کلا از این مدل آدم ها کم نیستند، نمونه اش پسر عموی خودم ((:
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خداییش برخورد خیلی زشتی میشه با صفریای طفلی.
    بعضاً ترم بالایی هایی زمان ما آدرس اشتباه به ورودی های ما می دادن بعدم هر و کر می خندیدن. 
    من کلاً اون قدر به خودم متکی شدم یه هو که غرورم اجازه نمی داد از کسی سوال کنم. خودم همه رو می یافتم. از این سال بوقی بودنم کسی نبود که مطلعم کنه. 

    وای بنده خدا! یعنی واقعاً رفت این و گفت! اولش گفتم چه با حال بوده سیستم غذا خوری تون. بعد از یه لحظه فهمیدم که وای. آخر متن و که خوندم دیدم بله وای
    پاسخ:
    متاسفانه همین کار رو مو به مو کرد(: 
  • ر. کازیمودو
  • همه رو به یه چوب نرون آبجی. مام پسریم ولی از دست انداختن دیگرون ابا داریم به مولا
    پاسخ:
    واقعا شما پسرید؟ چرا من همش حس می کنم دخترید پس؟ حس های من هیچ وقت بهم دروغ نمی گه تازه :D
    والا پسرای دوره کارشناسی ما تقریبا همشون این مدلی بودند، دوره ارشد ولی از تب و تاب شیطنت افتادن اونم چون درگیر زندگی شدند، ولی چون شما می گید چشم همه رو به یه چشم نگاه نمی کنم(:
    بحث راجع به بدجنسی پسرها شد و البته شستید پسرها رو رفت،
    گفتم که یادآوری بکنم که پایان نامه هم موجود بدجنسی هستش
    پاسخ:
    ((: 
    بابا من که شما رو نگفتم، شما جز پسرهای خوبی هستید که نسلشون کم کم داره منقرض میشه (:
    واااای. لذت بردم!
    خندیدم، روحم شاد شد!
    عجب حرکتی زدن!!!
    پاسخ:
    جناب هدهد، جناب ر. کازیمودو تحویل بگیرید لطفا :D
  • خانم لبخند
  • چرا من همش فکر میکردم تسنیم خانومه؟ :|
    پیر شدم رفت حسمم کار نمیکنه. 
    زهرا باور نکن همشون همینن D:
    پاسخ:
    من هم اوایل وبلاگ جناب تسنیم رو می خوندم فکر می کردم خانمن، کلا مدل نوشتنشون حس های دخترونه داره(: 
    آره بابا همشون همین مدلین الکی می خوان رد گم کنن((: 
    حالا جدای از شوخی نمیشه بگیم مثلا همه پسرا بدن یا همشون خوبن، مثال نقض همه پسرا بدن همین جناب هد هد هست جدا شبیه اش کم پیدا میشه، به شخصه براشون احترام خاصی قائلم(: 
    البته جناب تسنیم هم شوخی کردند، می خواست یه خورده حرص ما رو دربیارن بنظرم(: 
    و جناب ر. کازیمودو درسته من فقط چند وقته با وبلاگشون آشنا شدم ولی توی صداقت کلامشون نباید شک کرد و قطعا از اون مدل خوبای آقا پسرای با فهم و کمالات و نیک روزگارن (:
  • خانم لبخند
  • بفرمایید آقایون یکجا از دل همتونم درآوردیم خوب شد :دی
    قطعا همینطوره زهرا جان. اینا شوخی بیش نیست :)
    پاسخ:
    ((:  کلا نزدیک  بود آقایون  بیان رو با خاک یکسان کنند ((:
  • دخترِ انـــــــــــار
  • 😂 عااالی بوددد
    پاسخ:
    (:
  • دخترِ انـــــــــــار
  • من وقتی ترم بوق بودم توی اتوبوس منتهی به دانشگاه با چندتا بوقی دیگه همراه شدم که سوالامون رو با هم فکری حل می کردیم ! 😁 بعدها هم بسیج ایستگاه اطلاعات می زنه برای پاسخگویی به سوالات بوقی ها . خیلی خوبه کلا ! ولی خو ای پسرا خیلی باحال بودن 😅 
    پاسخ:
    کلا رنج کشیده هستیم هممون ((:
    تسنیم خانم نیست که. اسم یک چشمه س!
    در واقع مزاجه من تسنیم عیناً یشرب بها المقربون...

    پ.ن1: عجب وضعی شده ها. هر کسی یک مقدار دیدِ شاعرانه و ادبی داشت، دختره لزوماً؟ همه ش باید متن های سخت و عقلانی بنویسیم؟!

    (البته یک جورهایی هم شاید حق با شماست. نیست دخترها نمیتونن متن های فلسفی، عقلانی و منطقی بنویسن، این مدلِ نوشتنِ عاطفی به نامشون سند خورده! این که چرا نمیتونن رو هم که خودتون میدونین لابد (:

    پ.ن 2: بله دیگه. خودتون هم اشاره کردین که فقط اوایل وبلاگ ما رو میخوندید! انگار نه انگار که کامنت ها مثل دید و بازدید ن. هر دیدی یه بازدیدی داره.

    پ.ن 3: شوخی کجا بود؟ خب خیلی حرکتِ جالبی بوده! من واقعا فکر نمیکردم یک همچین کاری روشون بشه انجام بدن. منتهی ضربه ی اصلی متن، توی حرکتِ اون خانم محترم حس می شد. دانشجو بوده یعنی؟!

    پاسخ:
    پ ن١: خیلی بی ادب تشریف دارید (: در ضمن همین که شما ( منظورم شخص شماست جناب عمرانی ) پست های عقلانی و فلسفی می ذارید برای کل بلاگستان کافیه (:
    پ ن٢: هنوزم وبلاگتون رو می خونم، ولی خب خیلی وقته آپ نمی کنید من برای کدوم پست کامنت بذارم(:
    پ ن٣: بله دانشجوی پزشکی بود اون خانم (:
    عه! دانشجوی پزشکی بوده؟ واویلا!

    پ.ن 1: (: عجبا! من که در عینِ ادب گفتم. برداشت شما خوب نبوده احتمالا! نمیتونن متنِ عقلانی بنویسن. چون می فرماید: دوش مرغی به صبح می نالید، عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش! بس که مردهای فرهیخته و شایسته در مملکت ما زیادن، خانم ها بیشتر درگیرِ عشق هستن تا نکات عقلی!

    پ.ن 2: بازم بخونید وبلاگ رو! به کدوم نشانی سر میزنید؟ چند وقتی هست خونه تکونی کردیم ها :  Ayineha.blog.ir آدرس جدیده. مطالب قبلی هم توی Paridan.blog.ir آرشیو شده.


    پاسخ:
    پ ن١: این عین ادب بود، خدا به داد بی ادبی هاتون برسه (: 
    خوش به حال شما مردها که اینقدر عقلانی هستید، علی الخصوص شما جناب عمرانی که کلا عقلانیت از سر کولتون می باره (:

    پ ن٢: آقای عقلانی باید این مدلی خواستتون رو بگید: بازم بخونید وبلاگ رو لطفا(: 
    هر چند علاقه ام به پست های عاشقانه بیشتره تا پست های عقلانی ولی باشه می خونم (:
    لطف میکنین!
    پاسخ:
    (:
    از کار پسرا لجم گرفت ولی نصفه شبی صدای خنده ام بلند شد خدایی :))))))))
    پاسخ:
    ((:
     ایشالا همیشه صدای خنده تون بلند باشه(: