سالهایی که بر ما گذشت
چند روز قبل از اینکه بارو بنه را جمع کنم برای کوچ کردن به آن شهرکذایی آن هم برای تی کشیدن پلههای ترقی در دانشگاه، اعضای خانواده یک جلسه تشکیل دادند، و در آن جلسه همۀ اعضای خانواده از تجربیات روزهای دانشگاه خود گفتند، و همگی به صورت خودجوش روی یک موضوع تاکید بسیار کردند: فقط کاری نکن روز اولی بفهمند سال بوقی هستی، که قافیه را باختی. این جمله را دقیقا شبیه یک راز برای ادامۀ بقا در دانشگاه گفتند و از چهرههای همهشان مشخص بود، رنج کشیدۀ این سال بوقی بودن هستند.
روز اول دانشگاه تمام سعی خودم را کردم که اصلا مشخص نباشد که سال بوقی هستم و از هفت خوان رستم تنها یک خوان دیگرش مانده بود که آن هم غذا گرفتن از سلف بود. دقیقا حال کسی را داشتم که در بازی مارو پله به آن بالا بالاهای جدول رسیده و فقط یک مار دیگر باقی مانده که اگر آن مار را هم به سلامتی رد کنم یعنی کار تمام.
در جلسۀ خانوادگی به این موضوع اشاره شد که کوچکترین سوالی که از کسی بپرسی حمل بر سال بوقی بودنت میکنند. پس برای اینکه خدای ناکرده مورد نوازشهای مار آخری قرار نگیرم، خیلی متشخصانه رفتم در یک گوشه و دور از دانشجوهای دیگر ایستادم تا ببینم دقیقا بقیه چکار میکنند.
از این زاویه ای که من ایستاده بودم بچهها به دو گروه تقسیم شدند یکسری کارت می زدند و بعد جلوتر غذایشان را میگرفتند و آن گروه دیگر بی التفات به کارت و اینجور مسائل همان جلو یک چیزی مثل رمز شب میگفتند و غذایشان را تحویل میگرفتند. من هم یک کارت غذا داشتم ولی سوال اینجا بود که آیا من هم شامل همان کارت زدن ها میشدم یا نه راه سومی هم وجود داشت که من ازش بی خبر بودم. پس بی گدار به آب نزدم و همچنان منتظر ماندم تا همه چیز روشن شود برایم. موقعیتم را حفظ کردم و زیر چشمی مراقب همهجا هم بودم. توی کشف کردن مسأله بودم که کسی صدایم زد: خانم. به سمت صدا که برگشتم، دختری را دیدم که اصلا سال بوقی بودن از قیافهاش میبارید. مطمئن بودم که او هم مثل من الان درگیر چطور غذا گرفتن است، و مطمئنتر از اینکه دختره از آن ابر و مه و خورشید روزگار است که ممکن است مرا به آن مار لعنتی آخر جدول نزدیکتر کند، پس خودم را به آن راه زدم که چیزی نشنیدم. اما دخترک باز پرسید خانم! و من باز مثل مجسمه فقط به جلو خیره شدم. توی همین هیرو ویر بود که، دو فقره پسر از درب سلف وارد شدند، دخترک چشمش که به پسرها افتاد بی خیال یک مجسمه کر و کور و لال شد و رفت سمت پسرها و ازشان پرسید، آقا ببخشید می تونم ازتون یه سوال بپرسم. پسرها با روی گشاده گفتند بله حتما. دخترک پرسید: میشه بهم بگید چطور میشه غذا بگیرم! پسرها اینبار محترمانه تر از قبل گفتند: ای وای سال اولی هستید نه. دخترک خیلی آرام و متین و با کمی حجب و حیا گفت: بله! پسرها اینبار خیلی خلیی محترمانه و حتی با شدت بیشتری از قبل گفتند: کاری نداره که برو جلو اون دستگاه و بهش بگو من غذا می خوام! دخترک تشکر کرد و خیلی محکم و استوار رفت سمت دستگاه و با صدای خیلی رسایی گفت: من غذا می خواهم!
خب انتظار چی دارید الان؟ در کسری از ثانیه سلف دانشگاه از صدای خندۀ دانشجوها منفجر شد!
به همۀ نسلهای مونث بعد از خودم وصیت میکنم که در دانشگاه تا وقتی که شخصیت پسرهای دانشگاه برایتان رو نشده، هیچ وقت از هیچ کدامشان مخصوصا آن هایی که چهره هایی خیلی موجهی به خودشان می گیرند هیچ سوالی نپرسید!
- ۹۵/۰۸/۱۱