آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

سه دیوانه

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

::: یک

توی دورۀ کارشناسی یک گروه ده نفره بودیم. ظاهرمان از ساده ترین بچه‌های دانشگاه بود ولی شیطنت از چشمهایمان می‌بارید. بر عکس آن استاد زشتِ پایگاه داده که یک روز من و الی را جلوی چشم ۵۰ دانشجوی دختر و پسر از کلاسش انداخت بیرون، بقیۀ استادها هوایمان را داشتند و شیطنت‌هایمان را اصلا به رویمان نمی آوردند.

توی بوفۀ دانشگاه وقتی دختر و پسرهای دانشگاه خیلی شیک و مجلسی نشسته بودند و کافی‌هایشان را به با کلاس ترین شکل ممکن( حتی با کلاس تر از انچه توی تلویزیون این وری و آن وری نشان می دهند) نوش جان می کردند، اکیپ ما سر یک بستنی چوبی دعوا راه انداخته بودند، و کل بوفه دانشگاه از صدای جیغ جیغ ما پر شده بود که این بستنی چوبی آخری حق کیست؟ یا وقتی بچه‌های دانشگاه مثل همه مهندس ها می رفتند، نمایشگاه الکامپ آن هم تهران، اکیپ ما می رفت نمایشگاه کودک، شهرک گلستان و پشت میزهای کوچک بچه ها می نشستیم نقاشی می کشیدیم، و آخرش با بابا برقی عکس یادگاری می‌انداختیم. می خواهم بگویم وصله ناجور بچه های مهندسی نرم افزار و آی تی  ما ده یازده نفر بودیم که هیچ چیزمان به خانم و مهندس های اتو کشیده دانشگاه نمی خورد.

دورۀ کارشناسی که تمام شد، آن اکیپ ده یازده  نفری هم انگار عمرش تمام شد. یکی ازدواج کرد، یکی رفت ولایتشان، یکی رفت شرق، یکی رفت شمال غربی ترین استان ایران، یکی کارمند شد، یکی قیافه گرفت، یکی درگیر شد و از این یکی ها انقدر اتفاق افتاد که آن ده یازده نفر شد سه نفر. من پری و نرجس جون.


::: دو

پری از هفته قبل هماهنگ کرده بود که بعد از کلاس ِمن برویم همان سینما با کلاس که جدیدا معالی آباد راه افتاده. پری قبلش اصرار کرد زهرا، لطفا راس ساعت ۶:۲۰ دقیقه نمازی باش، چون سابقه ات توی قول و قرار خراب است.

 با پری تصمیم گرفتیم برای تجربه هم که شده با مترو برویم معالی آباد. متروی شیراز، بعد از پنجاه سال آنهم به لطف دولت قبل افتتاح شد و برای ما شیرازی‌ها مثل یک رویاست هنوز. با پری مثل دوره دانشجویی توی مترو مسخره بازی در اوردیم. دوره کارشناسی زیاد با هم مچ نبودیم، پری یکبار گفت دلیلش سیاست بود، زهرا آدم سیاسی بود، و شاید هم متعصب نرجس ان موقع ها گفت: پس زهرا را نشناختی، اصلا متعصب نیست ولی پری همچنان روی سیاسی بودن من پافشاری می‌کند. اما خیلی وقت است با پری می‌خندم و مسخره بازی در می‌آورم. انقدر که کل واگن خانم ها چپ چپ نگاهمان می ‌کنند ولی با پری بی خیال ادا و اصول دخترانه کلی با مترو سلفی می‌گیریم.


::: سه

موقع بلیت گرفتن، پسرک گفت: تمام بلیت ها تمام شده الا ردیف اول، ردیف اول هم مناسب نیست، چون هم گردنتان درد می‌گیرد هم چشم‌هایتان. به نرجس که حرف های پسرک را انتقال دادم، پسرک وسط حرف هایم پرید که من نگفتم شاید گردنتان درد بگیرد قطعا گردن درد می‌گیرید. از اینهمه وسواس پسرک در کلمه ها خنده ام می گیرد ولی با همۀ اینها بلیت را گرفتیم. وقتی وارد سالن سینما شدیم و ردیف اول نشستیم تازه معنی حرف های پسرک را فهمیدیم. هر چی خودمان را کج و کوله کردیم ولی فایده نداشت. به نرجس گفتم: کاش با خودمان پتو آورده بودیم تا حداقل کف زمین دراز می کشیدیم و فیلم می دیدیم. پری بعد سه ثانیه پایش را کشید سمت دهن من، بهش می گویم چرا پات توی دهن من هست الان، می خندد می گوید: خب چکار کنم باید چپری شوم تا پرده را ببینم خب! بعد پیشنهاد داد که من هم پام را سمت دهن نرجس بکشم تا بتوانم فیلم ببینم. ربع ساعت داشتیم حرف می زذیم و می خندیدیم تا بتوانیم بهترین پوزیشن را پیدا کنیم برای دیدن فیلم، نرجس بی خیال فیلم شد و گفت حداقل بیاید یک سلفی بگیریم برای اینستاگراممان نرجس دوربین را روشن کرد که عکس بگیریم که مسوول سالن امد سمت نرجس و گفت شما سه نفر از وقتی آمدید یا دارید حرف می زنید یا می خندید الان هم که دارید فیلم می گیرید رعایت کنید خانم ها سالن سینماست ها.


::: چهار

پری دوست داشت پفک بخرد برای سینما رفتن، من و نرجس گفتیم نه  ساندویچ. نگاه قیمت ها که کریدم دیدیم هات داگ آمریکایی را زده اند ۹ تومن. به نرجس گفتم قیمتش زیاد است بیا شریکی بخوریم، پری قبول کرد ولی نرجس نه! آخرش سه تا هات داگ خریدیم، موقعی که هات داگ ها را نرجس توی سالن آورد، به پری گفتم با این پولی که دادیم به این هات داگی که قد یک ساندویچ سوسیس هم نیست می شد ۹ تا فلافل خرید، و تا یک هفته هم ازش خورد. نرجس موافق حرف های من بود ولی پری روی تعداد فلافل ها بحث داشت.


::: پنج

نکته اخلاقی فیلم فروشنده هم این بود که اگر روزی روزگاری بهتان تجاوز شد، تا آن موقع در روشنفکری به مرحله ای از ایمان رسیده باشید که برای رو شدن دست شخص متجاوز زار زار گریه کنید توی خیابان.


::: شش

برای اینکه نرجس را از حس خوشایند مترو محروم نکرده باشیم برگشت باز هم  سوار مترو شدیم. توی مسیر، همان مترو ندیده های دو ساعت قبل بودیم، با این تفاوت که اینبار نرجس اینقدر ذوق داشت که موقع حرکت مترو در هر ایستگاه، حرکت واگن را به حرکت هواپیما توی باند تشبیه می‌کرد. و پری از خنده نزدیک بود کف واگن غش کند. و برای همه مسجل شد که ما برای اولین بار است که از مترو استفاده می کنیم.


::: هفت

هنوز هم بعد از  اینهمه وقت خیلی چیزها را یاد نگرفتیم. یاد نگرفتیم، حداقل ادای با کلاس بودن را دربیاوریم، ادای آدمهای باسواد، ادای آدمهای  پولدار، حتی ادای خیلی چیزها که همیشه و همیشه برای دخترها مهم بود و بین ما بیشتر شبیه یک جوک مسخره است. دخترهای به سن و سال ما تمام سعیشان را می کنند که چهر‌ه های موجهی از خودشان توی دنیای مجازی علی الخصوص اینستاگرام به جای بگذارند. دخترهای خیلی معقول و روشنفکر اهل کتاب و هنر و سینما که تمام دغدغه اشان مسایل فرهنگی کشور است ولی خب ما هنوز همان دخترهایی هستیم که  مسخره ترین عکسمان از مترو را در صفحه هایمان شیر می کنیم، که خودمان با دیدن قیافه مان از حجم اینهمه مسخره بودن، غش می کنیم از خنده، حتی اگر آن ده نفر حالا شده باشند فقط سه نفر.










  • گلی

نظرات (۶)

عالی! صداقت و بی ریایی توی این متن موج می زند.
عجب نکته ای برداشت کردین از فیلم. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!
پاسخ:
ما همیشه آدمهای صادقی بودیم ((:
شاید چون ردیف اول ننشسته بودید(:

  • خانم لبخند
  • بی شیله پیله بودن این پست تحسین برانگیزه :)
    من و دوستم، که دقیقا اسممون هم زهرا و پری هست، چند لِوِل از شما پایین تریم. نه خیلی دغدغه ی اکثر دخترایی که گفتی رو داریم، نه هم انقد شلوغیم :)) شیطنت داریم اما تو جاهای عمومی حداقل سعی میکنیم یکم موجه به نظر برسیم D:
    پاسخ:
    (:
  • کازیمودویی که رفت
  • انقده بدم میاد از این دخترایی که میان سینما وسط فیلم حرف میزنن و بساط هرهر و کرکر راه میندازن ایشششش

    پاسخ:
    ): 
    یکم مهربون باش کازیمودویی که رفتی(:
  • دخترِ انـــــــــــار
  • موقع خوندنش از اول تا آخر و تا الان که خوندمش و تموم شد ، لبخند رو لبام بود و هست ! خیلی خوبی :)
    پاسخ:
    (:
    خیلی وقت بود وبلاگ نخونده بودم دلم برا نوشته های اینجوری تنگ شده بود  مرسی
    پاسخ:
    چقدر جاتون خالی بود این مدت (:
    خواهش می کنم (:
    من و دوستم هم مثل شما و دوستاتونیم :)))))) مزه ی زندگی به همین شیطونیاشه.. 
    پاسخ:
    خب خیلی ها قبول ندارند که زندگی همینه و اون خیلی ها همیشه ما رو شبیه خنگ ها نگاه می کنند((: