مادام بوکتا
یکی از دورترین خاطرهام درباره کتاب و کتابخوانی برمیگردد به وقتی که ابتدایی بودم. درست نمیدانم که کلاس چندم بودم ولی این را میدانم که هنوز بلد نبودم درصدها و تخفیفات را حساب کنم. مثلا اگر نمایشگاهی بود که تخفیف داشت و روی اجناسش درصد تخفیف زده بود بلد نبودم حساب کنم که حالا باید با احتساب تخفیفات چقدر به فروشنده پرداخت کنم.
یک روز معلم و ناظم مدرسهمان بدون اینکه از قبل خبر بدهد وسط زنگ دوم آمدند و گفتند که قرار است برویم کانون پرورش فکری جایی و کتاب بخریم. خب من از آنجایی که خانهمان چسبیده بود به مدرسه بدو بدو رفتم از مامان پول گرفتم که مثلا بروم کتاب بخرم. مامان هم یک مشت پول خرد گذاشت کف دستم، اصلا مقدار پول و اینچیزها را هم یادم نیست.
وقتی رفتیم نمایشگاه کتاب، چشمم خورد به کتاب بابالنگ دراز، و ته دلم غنج رفت برای خریدش. وقتی قیمت پشت جلد را نگاه کردم، قیمتش، یک کوچولو از پولی که مامان بهم داده بود بیشتر بود، ولی کنار قفسهایی که کتاب را برداشتم مثلا نوشته بود ۲۰ درصد تخفیف ولی خب من بلد بودم تخفیف را حساب کنم و آنقدر دختر خجالتی بودم که اصلا روم نشد از مسوولش بپرسم، این کتاب با تخفیف مثلا چهقدر میشود.
پس مجبور شدم بجای کتاب بابالنگ دراز، کتاب مرغ تخم طلا را بگیرم. راستش را بخواهید هنوز که هنوز است حسرت آن کتاب بابالنگ دراز به دلم مانده. یک وقتهایی که میروم کتاب بابالنگ دراز با آن جلد گل گلی دخترانهاش را بگیرم یک چیزی مثل بغض که عمرش قد همۀ سالهای ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و آن یکی دانشگاه است می آید که خفهام کند.
- ۹۵/۱۲/۰۴