این روزها
چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ
بچه که بودم دلم میخواست زودتر بزرگ شوم. حتما خیال میکردم دنیای آدم بزرگها باید خیلی هیجانانگیز باشد. دلم میخواست بزرگ شوم و کفش و لباسهای آدم بزرگها را بپوشم. خانم دکتر یا خانم معلم شوم و بعد در دنیای آدم بزرگها غرق شوم. دلم میخواست هرروز صبح رأس ساعت مشخصی از خواب بیدار شوم، کفش سهسانتیام را بپوشم و خوشحال خوشحال توی دنیای بزرگترها نفس بکشم و زندگی کنم. حالا خیلی وقت است که بزرگ شدهام. آنقدر بزرگ که هر روز صبح کاری که هیچ حتی روزهای تعطیل بیدار میشوم، کفش اسپورت میپوشم و در روزمرگیهای دنیا غرق میشوم. ازکفش سهسانتی و از دنیای هیجانانگیز خبری نیست.
این روزها دلم لک زده برای همان کودکیهای بیبرنامه. همان روزهایی که تمام دغدغههایمان بازی بود و بس. حالا بعد از اینهمه سال بزرگ بودن دلم میخواهد برگردم توی قاب عکس بچگیهایم و در هیاهوی شب تولد علی، تمام حواسم را بدهم به کیک تولد، و هی نگاهم را این طرف و آن طرف بچرخانم که بالاخره کی کیک را میبرند. اصلا بیخیال از همۀ آدمهای دعوت شده به تولد بیادا و اطوار زل بزنم به دوربین و از تهدل بخندم.
این روزها دلم لک زده برای همان کودکیهای بیبرنامه. همان روزهایی که تمام دغدغههایمان بازی بود و بس. حالا بعد از اینهمه سال بزرگ بودن دلم میخواهد برگردم توی قاب عکس بچگیهایم و در هیاهوی شب تولد علی، تمام حواسم را بدهم به کیک تولد، و هی نگاهم را این طرف و آن طرف بچرخانم که بالاخره کی کیک را میبرند. اصلا بیخیال از همۀ آدمهای دعوت شده به تولد بیادا و اطوار زل بزنم به دوربین و از تهدل بخندم.