نمایشگاه کتاب
۱۱:۰۰ رسیدم نمایشگاه
۱۱:۲۸ دیدن احسان رضایی تو جمعیت.
احسان رضایی توی قاب تلویزیون قدبلندتر بهنظر میاد.
۱۱:۳۱ هنوز بشری نیومده.
۱۱:۳۵ اون دختری که کنارم نشسته بود و یه بطری بامزهٔ آب تو دستش بود، همراهش اومد و کلی با هم خوش و بش کردند. دوستش هم کنارش نشست. خورشید خانم قایم موشک بازیش گرفته و از شر آفتاب تیزش من اومدم کنار این چادر واستادم و همچنان منتظرم.
::: پیام بازرگانی یک
نمیدونم چرا آدمها چپری نگام میکنند، یعنی دامن پوشیدن اینهمه عجیبه؟!
:::پیام بازرگانی دو
نمایشگاه بیشتر جایی برای دورهمیهای مجازی و دانشجویی و عاشقانه است.
۱۱:۴۵ همچنان منتظرم. اگر شیراز بودم و نرجس و عاطی اینقدر معطلم میکردند تا الان فحش بارون شده بودند.
۱۱:۴۶ پسرها اینهمه انرژی رو از کجا میارن؟
کاش همیشه همینقدر پرانرژی باشند و خوش خنده.
۱۱:۴۷ کی نسل قلمچی و این آزمونها منقرض میشه؟
۱۱:۴۸ یه دخترهٔ پرانرژی و خوش خنده کنارم نشست. با خنده زنگ زده به همراهش و داره با همون شور و نشاط ازش گلهگی میکنه که چرا نمیای پس؟ چشماش سبزه یه سبز کمرنگ.
۱۲:۰۰ بالاخره رفقای من هم اومدن. پیش بهسوی کتابگردی
۱۲:۴۵ بشری زحمت نهار ما رو کشیده. نشستیم یه جا و شروع کردیم به خوردن.
۱۳:۰۰ همونطور که داریم اسنک میخوریم، با صدای یکی به خودم میام که: سلام خانم محمدی.
صدای آقای مهدی صالحی (از کله گندههای ویراستاران) است. کلی دعوام کرد که چرا چراغ خاموش میام تهران.
:::پیام بازرگانی سه
یادتونه یه بار خواب مهدی صالحی رو دیدم که عکس کتاب وریا رو گذاشته بود پروفایلش.
هیچی دیگه ایشون امروز ترتیب یه مصاحبهٔ تلویزیونی رو برای وریا داد.
بعد هی بگید خواب زن چپه.
۱۳:۱۵ بعد نماز کلی هدیه از بشری و احلام گرفتم.
:::پیام بازرگانی چهار
دیدن حسن صنوبری نازنین بین جمعیت. چقدر دلم میخواست برم سمتش سلام کنم ولی روم نشد.
دیدن رضا امیرخانی. کلاً تحویلش نگرفتیم.
دیدن محسن رضوانی. چه کوچولو و خوشمزه و محجوب بود. احلام گفت: استاد دانشگاه تهرانه و عربی تدریس میکنه. سمت ایشون هم نرفتیم فقط از دور ذوقش کردیم.
دیدن میلاد عرفانپور. ایشون رو هم تحویل نگرفتیم.
۱۶:۰۰ ورود به نشر آرمای دوستداشتنی.
چقدر حس خوب داشت. چقدر نویسنده بودن حس خوبیه.
قشنگترین حس رو از زهرا خانم و زینب خانم و اون آقا پسری که وریا رو برای دخترهای فامیلشون تهیه کرد، گرفتم.
هیچ چیز مثل امروز نمیتونست حالم رو این مدلی خوب کنه.
:::پیام بازرگانی پنج
دیدن سید حسین مرکبی. چه خوشمزه و چُست و چابک بود این بشر.
آخرش هم نشد که کتاب «لبنان زدگی» رو برام امضا کنه.
دیدن امید مهدینژاد. با ایشون کلی چاق سلامتی کردیم.
دیدن خانم بهناز عابدی، از مترجمهای نشر آرما.
::: پیام بازرگانی شش
یه ملت ازم پرسیدند که لباست چه خوشگله کجا خریدیش.
یکی حتی ازم پرسید: چطوری با این لباس راهت دادن تو؟
گفتم مگه چشه؟ گفت: بالاخره گشت ارشاد به همهچی گیر میده!!
حالا لباس من چی بود؛ یه دامن سادهٔ نیمکلوش و یه کت ساده. حالا کجاش عجیبغریب بود رو نفهمیدم.
۲۰:۰۰
پیش بهسوی راه رفتن در باران به وقت اردیبهشت.
- ۹۷/۰۲/۱۹