به پسرم
میدانی یحیی به یک جایی از زندگی که رسیدی، فکر و خیال برت میدارد که دیگر هیچ چیز در این دنیا نیست که زمینت بزند. خیال میکنی آنقدر قویی شدهای که دیگر دلت بابت چیزی نمیلرزد؛ ولی یک روز با دو چشم خودت میبینی که برای مسخرهترین اتفاق دنیا، روزها و ساعتها گوشهای نشستهای و غصه میخوری و اشک میریزی.
روزها و شبهایت یکی میشود و فکری این توهماتی که به ته دنیا رسیدهای و دیگر امیدی به دنیا و آدمهایش نداری.
اما یحیی، تو از آن روزهای تاریک میگذری. دوباره بلند میشوی، میخندی و دلت به زندگی گرم میشود.
شاید مثل قبل به آدمها و حرفهایشان اعتماد نکنی ولی بیاعتمادبیاعتماد هم نمیشوی. دوباره با کلمهها آشتی میکنی و نور به قلبت میبارد. اکسیر فراموشی عجب چیزی است یحیی.
میدانی یحیی، اگر من هم این چیزها را برایت ننویسم، روزگار یادت میدهد. من فقط نگران این هستم نکند دل کوچکت تاب و تحمل سرد و گرم روزگار را نداشته باشد و بشکند و ای کاش هیچ وقت نشکند.
قشنگترین یحیی دنیا، فقط کاش یاد بگیری که آدمها را ببخشی. آدمها را که ببخشی، سبک میشوی.
دلت را برای پلشتیهای آدمها سنگین نکن. سبک باش تا اوج بگیری و چقدر پرواز در اوج محشر است.
در اوج بمان یحیی مادر.
- ۹۷/۰۲/۲۱