.
:::یک
پارسال (تابستون ۹۶)، مامان افسردگیش شدت گرفت. یادم میاد اون روزها برای اینکه مامان حالش خوب شه، بعد از اینکه از سرکار میاومدم با آبجی مامان رو میبردیم تفریح و گردش. یه روز که کلی بیرون بودیم، مامان داشت به مرغابیهای تو حوض خوراکی میداد، یکهو برگشت و بهم گفت: چرا حالم خوب نمیشه زهرا، چرا یه چیزی انگار راه گلوم رو بسته و نمیتونم حرف بزنم؟
امروز بعد سه روز که مشهد اومدم و هربار برای دوست و آشنا دعا کردم و خودم رو کنار گذاشتم انگار. یکهو رو به اون گنبد طلاییه گفتم: پس چرا حالم خوب نمیشه؟
:::دو
پارسال (پاییز ۹۶) برای بهتر شدن حال مامان، با آبجی مامان رو آوردیم مشهد.
لامصب چقدر حالم خوب بود اون موقع. یادم میاد یه شب توی باب الرضا با آبجی اونقدر بلندبلند خندیدیم که یه خانمی چپری نگاهمون کرد و که یعنی این چه وضعشه؟
:::سه
اومدم مشهد ولی هیچ حسی ندارم. هربار میرم حرم انگار رفتم توی یه کافه نشستم و زل زدم به یه پوستر که پس زمینهاش عکس حرمه.
- ۹۷/۰۳/۱۵