اینبارم خدایی نیست که همه چیز رو روی سر اون هوار کنی.
قدیمها ما همهٔ نرسیدنهامون رو ربط میدادیم به قضاوقدر و حکمت و رحمت خدا. بعد هم کلی سر خدا منت میگذاشتیم و میگفتیم: تو اینو توی پاچهٔ من گذاشتی وگرنه من که دلم یه چیز دیگه میخواست. یوقتایی هم سرش هوار میکشیدیم که: مرد حسابی چقدر دل گندهای داری آخه تو.
بهنظرم این روزها خدا خسته شده از اینهمه بیانصافی و همهٔ کاسهکوزههایی که رو سرش شکستیم.
برای همین بیرون رینگ نشست و گفت: همهٔ اختیارات زندگیت مال خودت.
اما تو میخوای زرنگبازی دربیاری پس به خدا میگی: نه خداجون. هرچی خودت صلاح میدونی. همونی رو بهم بده که فکر میکنی آخرش خوب تموم میشه.
اما خدا اینبار کوتاه بیا نیست و لبخند میزنه و میگه: نه دیگه بندهٔ قشنگم. تو هرچیزی رو بخوای بهت میدم و مسئولیتش تمام و کمال هم با خودت. فقط لب تر کن جان جانان.
و تو میمونی یه دنیا شک و تردید که آیا میخوام یا نه.
- ۹۸/۰۱/۱۹