آرزوهای بر باد رفته
خب فکر کنم همه میدونید که من چقدر عاشق معلمی هستم. تابستون رفتم ناحیهبهناحیۀ شیراز و رزومه گذاشتم برای تدریس. در همۀ ناحیهها این رو میشنیدم «سابقۀ تدریس داری» و خب جواب من نه بود. بعد از شنیدن این «نه» یکجوریی رفتار میکردند که یعنی امید زیادی نداشته باش. خب از همین رفتارها من دلسرد شدم و امید چندانی نداشتم. بالاخره روز پنجشنبه برام یه پیام اومد که برای مصاحبه برم مدرسه. دروغ چرا اینقدر خوشحال بودم که خواستم بیام اینجا خیلی مختصر و مفید بنویسم «معلم شدم» مثل همون روزیی که انتشارات آرما بهم زنگ زد و قبول کرد وریا رو چاپ کنه و من خیلی مختصر نوشتم «انتشارات آرما قبول کرد».
خودم رو معلم میدیدم و کلی ذوق داشتم براش. دیروز مصاحبه رو دادم و براشون تدریس کردم و روش تدریسم رو هم بهشون گفتم که من قراره چکارها کنم برای دانشآموزهاتون. اینکه قراره توی کلاسهای ادبیات و نگارش فقط خوش بگذرونیم و کتاب بخونیم و بنویسیم و نقد کنیم. حتی توی ذهنم کتابهایی که قرار بود توی این یک سال با دانشآموزها بخونیم رو فهرست کردم. کدوم کتاب رو کی بخونیم و در چه فصلی و چه تاریخی.
در تمام این مدت من روی یه تکه ابر توی آسمونها بودم که از اون بالا خودم رو یه معلم ادبیات میدیدم، با ۳۰ تا دانشآموز در سه مقطع تحصیلی که قرار بود سالها بعد من براشون بشم همون معلم دوست داشتنی که با ادبیات و کتاب آشتیشون داده.
از روی ابر پایین اومدم و از خانم مدیر دربارۀ حقوق دو روز تدریس در هفته که میشه شش ساعت در هفته پرسیدم و ایشون خیلی معمولی گفتن: ۳۰۰ تومن در ماه. همون جا از روی همون ابر با سرعت بینهایت در ساعت سقوط کردم روی زمین. بعدش هم قرار شد من بهشون خبر بدم.
کل دیروز توی ذهنم بین ارزشهام و آرزوهام یه دعوای سخت بود. از یه طرف واقعاً اگر قبول میکردم داشتم به شعور خودم توهین میکردم که بعد اینهمه درسخوندن و تلاش کردن باید ۳۰۰ تومن بگیرم. از طرف دیگه هم من عاشق تدریس و سروکلهزدن با نوجوانها بودم. همیشه هم گفتم برای منی که برای نوجوانها مینویسم بین نوجوانها بودن یعنی یه فرصت.
آخرش هم مدیر شب زنگ زد که چکار کردی و اینها و قبول نکردم؛ ولی همچان ناراحتم هم از مدیرها و پدر و مادرهایی که برای یه شب عروسی و جشن کلی خرج میکنند؛ وقتی به آموزش بچهشون میرسه ندارن و بدبخت بیچارهان و هم ناراحتم برای اینکه میتونستم برم و سال دیگه حداقل وقتی ازم میپرسیدن سابقۀ تدریس داری بگم آره.
- ۹۸/۰۶/۲۵
به نظرم کار عاقلانه ای کردی که قبول نکردی ...
راستش اینجا دنیا رویا ها نیست ..ادم باید بتونه پول دربیاره ...
البته که اوضاع خودم هم خوب نیست ..:(