برای اینکه یادم بمونه
یه رؤبایی رو زیاد میبینم؛ با سه بچۀ قد و نیم قد توی کتابفروشی هستم. یه پسر شش ساله، یه دختر سه ساله و یه پسر شش ماهه که توی کالسکه است. دختر و پسر میرن کتاب انتخاب میکنند و میان و اصرار دارن همون جا بخونم براشون. از توی کالسکه یه زیرانداز کوچکی در میارم و کنار دیوار پهنش میکنم. انگار عادت داریم به این یهویی یه جا نشستن و بساط کردن؛ پس بیخیال نگاه آدمها و زمان و مکان میشینیم روی زمین. من وسط میشینم. پسر ششساله سمت راستم. دختر سهساله سمت چپم. پاهام رو هم دراز کردم و پسر ششماهه روی پاهامه. دستم دور گردن پسر ششساله است. سر دختر روی شونههامه و براشون کتاب میخونم.
گوشیم زنگ میخوره پسر شش ساله آدرس میده. یه ربع بعد یه آقایی با یه ماشین باکلاس مشکی میاد دنبالمون سوار میشیم و میریم.
خیلی واضح و شفاف این رؤیا رو بارها و بارها دیدم.
- ۹۸/۰۸/۰۵
اسم پسر ششساله هم یحیاست :)