حالا هی به جون آدمهایی که رفتند غر بزنیم.
::: یک
شنیدم که وقت برگشت از زیارت سامرا با زن و بچهاش اسیر داعش شده. شنیدم که دست و پایش را با عمامه سیاهش بستند و بچهاش را جلوی چشمهایش سر بریدند و بچه معصومانه نگاهش میکرد و پدر نگاه جوجه کبوتری میکرد که دست و پا میزد در خون. شنیدم کم نیاورده بود سید بطاحی. کوتاه نیامده بود. التماسشان نکرده بود. گریه نکرده بود. شاید همین را میخواستند. شاید میخواستند فیلم بگیرند از التماس سیدی که به اسارت افتاده بود و سید به دلشان گذاشته بود حسرت التماس را. داد زده بود. فحششان داده بود. فریاد زده بود. کوتاه نیامده بود سید. حتی لحظهای که سر خودش را جلوی چشمهای گریان همسر باردارش بریدند. مصطفی هقهق گریه میکرد و من هم از کنار چشمهایم نمیرفت لبخند سید. وقتی که زد روی شانهام و گفت: «هر جا گره به کارت افتاد روضه حضرت علی اصغر رو بخون.»
کاش ندیده بودم سید را. اینکه بشنوی یک قصه را و نفهمی قصه در مورد کیست آسانتر از این است که بشنوی ذبحش کردهاند و با بچه کوچکش جنازهاش را به آتش کشیدهاند و همسرش را به اسارت بردهاند، بعد چشمهای مهربانش بیاید جلوی چشمانت و لبخندش را بهخاطر بیاوری. مصطفی هقهق گریه میکرد و من نمیتوانستم که آرامش بکنم دیگر.
:::دو
دارم کتاب بالا رو ویرایش میکنم میرسم به بخش بالایی. همش دارم فکر میکنم به خانمه. اسیر شد و افتاد دست داعش. بعدش چی؟ چه بلایی سرش آوردن؟ الان این خانم کجاست؟ خودش یه روضۀ بازه. خودش یه تراژدیه. خودش... .
- ۹۸/۰۸/۱۹
چه کتابیه؟:))