بهشون ظلم کردیم از بس بهشون گفتیم هیولا.
دو شب پیش پدرم یه حملۀ قلبی رو پشت سر گذروند. توی همچین وضعیتهایی من مغزم هنگ میکنه و نمیدونم دقیقاً باید چکار کرد. تنها کاری که هم میکنم اینه که ذکر بگم و مسیری رو رفتوبرگشت برم و بیام.
توی اون موقعیت که هنگ بودم، ریحانه، دختر هشتسالۀ داداشم اومد بغلم کرد و گفت: عمه، نگران نباش. چیزی نمیشه.
مگه قرار نبود که ما به این فسقلیها روحیه بدیم و حواسمون بهشون باشه.
- ۹۹/۰۱/۰۸
الان حالشون بهتره ؟
بچه ها قلب شون پاکه ..خیلی