آسماندریای جنگلکوه من
این روزها بیشتر از هر وقت دیگری خوشحال و ناراحتم. یعنی در عین حالی که میتوانم به هزارویک دلیل شاد باشم به هزارویک دلیل دیگر میتوانم غمگین باشم و آنقدر در خودم فرو روم که قطره شوم که ذوب شوم که دیگر نباشم. مثل همان جایی که قیصر میگوید:
ای شکوه بیکران اندوه من
آسماندریای، جنگلکوه من!
همینقدر غریب و همینقدر مبهمم این روزها.
یا همان طوری که فروغ برای ابراهیمش مینویسد: حس میکنم که فشار گیجکنندهای در زیر پوستم وجود دارد، میخواهم همهچیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم. میخواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، در آنجایی که دانهها سبز میشوند و ریشهها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه میدهد، گویی بدن من یک شکل موقتی و زودگذر آن است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخههای درختان آویزان کنم.
- ۹۹/۰۳/۲۶
مثل جمله من به غمگین ترین حالت ممکن شادم ....
شادی و غمکنار هم بد نیست ادم امید دارهدمیگذره ...
اما وقتی فقط غم میشه دیگه امیدی هم نیست