کلاه پوستی ها
خوبی ایران این است که اگر چشم و دلت را باز کنی بهاندازۀ راههای رسیدن به خدا موضوع برای داستاننویسی وجود دارد. یعنی شما با همین یک قلم نصف راه را در نوشتن رمان رفتهاید.
کلاهپوستیها موضوع بکر و تازهای دارد. دربارۀ فعالیتهای آیتالله مدنی و شهر تبریز است. موضوع و شهری که کمتر رمانی دربارۀ آن خواندهایم و همین دو مورد میتوانست وزنۀ کتاب را بهشدت بالا ببرد. اما متأسفانه نویسنده از این دو جوهره خوب نتوانسته در داستاننویسیاش بهره ببرد. سید میثم موسویان، نویسندۀ کتاب، انگار برای نوشتن رمان عجله دارد. ما در کتاب عنصری به اسم شخصیتپردازی و فضاسازی را نمیبینیم.
هر مخاطبی با خواندن کتاب سووشون بدون اغراق سفری به شیراز دارد. از بس که خانم دانشور به فضای شهری شیراز خوب پرداخته. شما در کتاب من او رضای امیرخانی که به حق از دست خانم دانشور شاگردی کرده میتوانید سری به تهران قدیم و محلۀ آجرپزها بزنید؛ اما آیا سید میثم موسویان توانسته در این کتاب فضای از شهر تبریز به ما بدهد. آیا ما با خواندن داستان کلاه پوستیها تصویری از آیتالله مدنی در ذهمان نقش میبندد؟
سید میثم موسویان کتابش را روی دور تند نوشته. و به مخاطب و حتی خودش اجازه نمیدهد کمی اتفاقها و فضاها و شخصیتها در تاروپودشان نقش ببندد و این نقطه ضعف بزرگی برای یک کتاب و نویسنده است.
نویسنده میتوانست با این موضوع نو و تازه شاهکاری خلق کند؛ اما متأسفانه با شتابزدگی در نوشتن نتوانسته داستان درخوری را به دست مخاطبهایش برساند.
کتاب را میشود در یکیدو روز خواند و با واقعۀ تاریخی این سرزمین آشنا شد. اما کاش انتشارات و نویسنده حساسیت بیشتری به خرج می دادند تا یک اثر ماندگار را تولید کنند.
این پست به مناسبت روز جهانی وبلاگنویسی آقای صفایی نژاد نوشته شده است.
- ۹۹/۰۷/۲۸
موافقم با نظرت. منم همین کتابو هدیه گرفتم و بهنظر منم نویسنده عجله داشت. آخرای قصه رو که دیگه خیلی خیلی عجله داشت.
من انتظار داشتم چند تا جملهٔ ترکی هم تو متن قصه باشه و ما رو ببره به فضای تبریز و آذرشهر. ولی همچین حسی نداشتم. انگار موقعیتش تهران یا هر شهر دیگه بود. خیلی تفاوتی حس نمیکردم که کجاست. ولی کتاب مفیدی بود و دوست داشتم.