یحیی ِ مادر! دنیا هیچوقت مطابق میل من و تو کاری را انجام نمیدهد. اصلا روزگار همیشه انگار با ما سر ِ ناسازگاری دارد.
شاید یک روز خیال کنی که میتوانی دنیا و قانونهایش را تغییر بدهی، مثل مادرت که وقتی یک دختر ۱۳- ۱۴ ساله بود، لباس رزم تنش کرد که به خیال خودش به جنگ دنیا برود، که آدمها و قانونهای نوشته شدۀ عهد بوقیش را تغییر دهد. مادرت به جنگ دنیا رفت، ولی خسته و کوفته مثل یک جنگجوی شکست خورده از میدان نبرد برگشت.
دنیا به مادرت، به این جنگجوی خسته یاد داد که نمیتواند آدمها و رسم و رسومات اشتباه، و آن چیزی که پس ذهن جامعه میگذرد را تغییر دهد.
این را یک گوشۀ دفترت بنویس؛ اصلا نه روزی صد صفحه بنویس که: هیچ چیز این دنیا تغییر نمیکند، بیهوده تقلا نکن.
بیهوده تقلا نکن را درشتتر بنویس که خوب به چشم بیاید، که برایت جا بیفتد، که آویزۀ گوشت شود، که همیشه به یادش بیاوری. که وقتی توی یک گرفتاری افتادی یادت به این جملۀ مادرت بیفتد که زیاد برایت سخت نباشد آن روزها.
میفهمی یحیی؟ میفهمی که دارم از چی برایت حرف میزنم؟ از روزهای نوجوانی دارم برایت میگویم از روزهایی که هیچ چیز این دنیا مطابق میل تو نیست. آدم بزرگها یک چیزهایی میگویند که به خیال تو پرت و پلاست، تو برای خودت آرمان و آرزوهایی داری که اصلا شبیه آن چیزی نیست که توی اجتماع میبینی. اصلا رنگ و روی شهر آن چیزی نیست که باب میل تو باشد. ولی یحیی باور کن، ما هم همین روزهایی که تو داری درکش میکنی خیلی خیلی وقت پیش درکش کردیم و آن روزها را گذراندیم ؛ بدتر از تو هم گذراندیم.
بازی دنیا یک قاعده بیشتر ندارد و آن صبوری توست عزیزم.
قاعدۀ بازی دنیا را یاد بگیر یحییِ مادر. صبور باش و به خدای خودت ایمان داشته باش.