وقتی که صدای الله اکبر یحیی، پسر حاجیه خانم توی فضا
پیچید، بیبی نشست لب حوض وسط خانه و شروع کرد به وضو گرفتن. وضویش را که ساخت،
روبروی آیینه گِردی شکلی که اندازهاش، قدِ یک کف دست هم نمیشد ایستاد و موهای
حنا بستهاش را زیر چارقد گلگلی تا کرد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و با
چشمهای آبی رنگش نگاهم کرد که یعنی من هم همراهش بروم. من هم از خدایم بود که دستهایم
را توی دست های گرمش بگذارم.
یحیی روی دیوار نیمه کاره امامزاده انگار منتظر ما
بود. بیبی جواب سلام یحیی را که داد، رفت سمت قبرهای کس و کارش. اول کنار قبر
پسرش که فقط ده سالش بود ایستاد. دستش را سه بار روی سنگ قبر زد و بعد زیر لب شروع
کرد به فاتحه خواندن و یا شاید هم سلام و احوالپرسی با پسری که
سالهاست، آن زیر آرام خوابیده. یحیی آرام
آمد پشت سر ما و تکیه داد به درخت بلوطی که انگار رسالتش سایهزدن روی سر امامزاده
است. بیبی رفت سمت مادرش و بعد پدرش و بعد راهش را کج کرد سمت درب فلزی امامزاده.
امامزاده ضریح ندارد، فقط یک قبر بزرگ هست که رویش یک
پارچه سبز کشیدهاند. از در که وارد میشوی بوی عطر امامزاده میپیچد توی سرت؛ نه
از این عطرهای پر زرق و برق عطرفروشی های بالای شهر، نه! یک بوی خاص، یک
بویی که فقط از توی امامزاده میآید و میپیچد توی سرت و بعد .... و بعد مست میشوی.
بیبی دور امامزاده انگار طواف میکند بعد سلامی میدهد و مینشیند زیر پای
امامزاده. به نماز میایستد و من میروم جایی که یحیی هم ایستاده و دارد با پارچههای
سبز گره خورده به مشبکهای در امامزاده ور میرود. لابد دارد پارچۀ سبز حاجت رعنا دختر میرزا را وصل میکند
به پارچه حاجت پسر مشهدی کبری. پارچه زیارت بلقیس خانم را باز میکند که بلقیس
خانم آرزو به دل کربلا نماند. یکی از گرهها را باز میکند و گره یکی دیگر را محکمتر
میکند و من خندهام میگیرد از قاطی شدن حاجتها
بیبی نمازش را میخواند، ما مینشینیم به گره باز
کردن حاجات. بیبی ذکر میگوید و ما دور امامزاده میچرخیم و میچرخیم. یک وقتهایی
هم مینشینیم و پارچههای سبز را قد دست هایمان برش میزنیم، میبندیم به دستمان که
یعنی دلمان میخواهد تا ابد به دل امامزاده گره خورده باشد. بیبی سرش را میگذارد سمت پای چپ امامزاده و ریز ریز
اشک میریزد و تو میتوانی فقط تکان خوردن شانه هایش را ببینی.
بیبی که از امامزاده بیرون آمد، ازش میپرسم: چه
دعایی داشتی که گریهات گرفت؟ بیبی نگاهم میکند، یک نگاه مهربان که فقط بیبی ها
بلد هستند و بس. بعد میگوید: آدم با کلی حاجت و دعا میآید پیش امامزاده که حاجت
بگیرد ولی وقتی مینشیند به درد دل، وقتی می نشیند کنارش و سر صحبت را با او
باز میکند انگار یادش میرود که برای چی آمده بود زیارت.
::: یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و
در بحر مکاشفت مستغرق شده. آنگه که از این معاملت باز آمد یکی از یاران به طریق
انبساط گفت: از این بوستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: بخاطر داشتم که
چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را؛ چون برسیدم بوی گل چنان مستم کرد
که دامنم از دست برفت!
پ ن: دوباره شروع کنم به سعدی خوانی و در نتیجه سعدی
نوشتن (: